بهار گمشده‎‌ی آرزوها...



فروغ زمستونه و پرواز و پرنده. سهراب ساده تره. نقاشی و شقایق و آب. حافظ رنده و معشوق و شراب. مولانا شمسه و سماع و نی. شاملو رو نمی شه دوست نداشت. فقط آیداس. همونقد که شهریار منقل و تنهایی و انتظار. تو زیبایی هستی و دیوانگی و آتش. همونقد که من خاموشم و خاکستر و خاطره.


آه خانم
حرف‌های شما زیباست
نمی دانم چطور بگویم
شکل مربای گندم
شکل گریستن با دلیل
شکل خندیدن بی دلیل
شکل دویدن بی وقفه
شکل خاک باران خورده
آه خانم
موهای‌تان 
چقدر بوی خاک می دهد
و تن‌تان 
بوی دریا.
.
.
بوی دریا بگیر و بمان
دریایم باش.
دریایم باش
اما
زیر پایم را خالی نکن
گمم کن در اعماق پر غوغایت
موج به موج
بر من بتاز
صدف به صدف
صدای دریا بده.
.
.
آه خانم
حرف های شما زیباست
شکل پراکندگی خاکستر سرد
شکل پرواز پرنده ای بی پر
شکل سقوط کلمه از ذهن به کاغذ
شکل تکیه‌ی سیگار به لب
شکل تلخی‌ آخرین جرعه
شکل گرمی اولین جرعه
شکل بی حجمی زمان
شکل بی قیدی مکان.
.
.
آه خانم
شما وقتِ نگاه، بوی شیطان می دهید
طعم سقوط در جهنم
جسارت عصیان
جرات ظغیان
قدرت هبوط.
.
.

آه خانم
حرف‌های شما زیباست
بی شکل 
بی دلیل
.
.
آه خانم 
حرف‌های شما زیباست. 


دلم دویدن می خواست. می خواستم آن قدر بدوم تا دیر نرسم به قطاری که می خواست راه بیفتد. آن قدر که پاهایم کم بیاورند. کفش پشت پایم را بزند. به نفس نفس بیفتم. باد بر صورتم بکوبد. دلم می خواست آن قدر بدوم که از شهر، آدم هایش، گذشته ام، تمام سایه ها و حتا کلاغ ها دور شوم.


آخ مادام. اینجا هنوزم اسفندا برف و بارون می باره. هنوزم خیس می کنه پاهامُ. آخ مادام. اینجا هنوزم آتیش درست میکنن تو پیت حلبی مادام. آتیش مادام. باید برم چوب بیارم. باید بشینم کنارش. باید دستامُ بگیرم روش. باید تو شعله هاش یه چیزی رو بفهمم مادام. آخ مادام. پیت حلبی. اینجا هنوزم تنها تسکینه برای دستای سرد دست فروشا و بی خانمان ها و بچه واکسیا. آخ بچه واکسیا مادام. اینجا هنوزم چند هفته به عید سبزه سبز می کنن و یه روبان قرمز می بندن روش و می فروشن مادام. اینجا هنوزم ماهی قرمزاشون زل می زنن به آدم. لال می کنن هنوزم ادمُ. اونقد که بعد خریدنشون دلت نمیاد و برمیگردونی شون توو همون دریای کوچکشون. آخ مادام. اینجا هنوزم سبد سبد پرتقال پیدا می شه کنار خیابون. مادام. مادام اینجا هنوزم ماهی درست می کنن شب عید. آخ مادام. ماهی همه چیزُ خوب می کنه. ماهی می تونه که همه چیزُ خوب کنه. آخ مادام. شوید. برنج. ماهی. عید. اینجا هنوزم بوی ماهیِ تازه می دن ی چهل چنجاه ساله. اینجا هنوزم دامن شون رو می دن بالا که نشه خاک که نشه گِل. دامن مادام. آخ دامن. بت دامنتُ مادام. اینقد پناه نباش واسه قاصدکای سرگردون، تکیه گاه برای بادهای بی هدف. رهاشون کن قاصدکا رو. اینجا هنوزم نمیشه قدم از قدم برداشت توو بازارش. از بس که شلوغه مادام. اینجا هنوزم دیوارای خونه بوی گردویایی رو میده که پدرا می خرن. بوی لباس تازه مادام. بوی اسباب بازیای جدید مادام. آخ مادام. پول نو مادام. پدر بزرگ اسکناس نو می داد شب عید. الان زیر خاکه مادام. زیر خاک. اینجا هنوزم خجالت می کشن آینه ها که چروکای زیر چشم مادرا رو نشون بدن توو شب عید مادام. چروک مادام. رنج مادام. یک عمر فلاکت مادام. یک عمر خنده به فلاکت مادام. یک عمر جنگیدن با فلاکت. بدون شمشیر و سپر. کم کن اون علیرضا آذر رو مادام. حافظ بخون. آخ حافظ. اینجا هنوزم هست دیوانش بغلِ صدایِ پرهایِ جبرئیل. سیب کنار سرکه. سنجد کنار سکه. آخ مادام. اینجا هنوزم تخم مرغ رنگ می کنه مادر بزرگ شب چهارشنبه سوری. فشنگ در  می کنن توو شب عید. آخ مادام. هنوزم دیوار و روسری و خونه مادر بزرگ مادام. هست اینا هنوز مادام. هست. آخ مادام. اینجا هنوزم می پرن از رو آتیش. تک تک. جفت جفت. با آرزو. بی آرزو. مادام. اینجا هنوزم یه ماه مونده به عید گرد و خاک بلنده از کوچه هاش. فرشا آویزونه از دیواراش. مادام. اینجا هنوزم آرزو می کنن لحظه سالل تحویل. تحویل مادام. پس کی تو می خوای عید رو به من تحویل بدی مادام؟ اینجا هنوزم اشک هست رو گونه هام موقع گذشت یه سال.
.
.
.
آخ مادام. اینجا هنوزم سرده اول صبحاش. هنوزم مه داره. مه مادام. چرا هیچ مهی منُ توو خودش گم نکرد پس. ها مادام؟ بگو دیگه. آخ مادام. ببند دکمه هامو. بگیر دستامو. ببین چقد سردن. ببین چه کبود شدن ناخنام. آخ مادام. یادته اون روزا؟ اون رزوا بلند بلند می خندیدیم مادام. آخ. بلند بلند می خندیدم. دیگه دارم کم میارم مادام. دیگه نمیشه مث قبل تند راه برم. دیگه پاهام منُ نمی برن به دورا. آخ مادام. منُ برگردون به اون رزوا. منُ برگدون به گریه. منُ برگردون به روزایی که نمی دوستم سیگار چیه. آخ. سیگار مادام. اینجا هنوزم سیگارو ارزون می ده بقالی سر کوچه. آخ مادام. چرا می خوام اینقد راه بر م توو برف مادام؟ را ترسی ندارم از خیس شدن پاهام؟ برف مادام. بو کن دستام رو. ببین چه بوی برفی گرفتن. برف مادام. هنوزم می شینه رو شاخه ها. هنوزم سفید می کنه همه جا رو. آخ مادام. اون روزا آدم برفی درست می کردن باهاش. درست می کردم باهاش. دو تا دکمه چشم و یه هویج بینی و .آخ مادام. بیا این ور. اینقد واینسا زیر بارون. میفتی رو تخت. نمی تونم بیام بالا سرت. نمی تونم دستمال خیس کنم بذارم رو سرت. آینه ای تو مادام. آیه ای. نوری و دور مادام. آخ مادام. اینجا هنوزم گریه می کنن. ذاتا همیشه گریه می کنن. ذاتا مردا همیشه می میرن. گلوله ای صفیر می کشه و سکوت شبُ می شکنه و بر قلبی می شینه و مردی میفته و زنی بیوه می شه و کودکی یتیم و خونه ای به آتیش کشیده می شه. آخ مادام.
.
.
.
آخ مادام. چرا اینا رو میگم بهت؟ چرا می نویسم اینا رو؟ چرا تموم نمیشه حرفام باهات؟ تو که هستی هنوز. تو که نفس می کشی بین همین مردم. هنوزم پیرهن مردونه می کنی تنت عیدا. هنوزم پاپیون قرمز می بندی به یقت. هنوزم ماتیک سرخت، سرختره از خون. تو که می بینی بچه واکسیارو. تو که ناراحت می شی وقتی می بینی اونارو. تو که رد می شی از بغل سبزه ها. تو که حرف می زنی با ماهی قرمزاشون مادام. من اینا رو می نویسم تا یادت باشه که فراموشت نکردم هنوزم. که هنوزم خون می چکه از جای زخمت. که هنوزم دنبال دوست داشتنتم. می نویسم تا یادت باشه من خواستم شعرت کنم، کتابت کنم؛ هرچقدم نتونستم. هرچقدم کلماتم کم آوردن برات. تا بدونی کم نذاشتم من مادام. آخ مادام. چقد بگم؟ چقد بنویسم؟ چقد میشه نوشت مادام؟ چقد می شه گفت مادام؟ آخ مادام. بذار باشه دنیا واسه خودش. بذار بره دنیا برا خودش مادام. فقط تو باش مادام. فقط تو باش تا موقعی که میرم چوب بیارم، روشن کنی زیر سماورُ.
.
.
.
آخ مادام. من امتداد تو هستم. هر روز. هر ساعت. هر ثانیه. هر لحظه. هر جا. هر مکان. هر شهر. هر گوشه. اینجا دیگه کسی نمی شینه پای حرفام مادام. اینجا دیگه کسی گوش نمیده به غروبام. اینجا دیگه کسی نمی فهمه دلتنگیام رو. اخ مادام. یه روز از همین رزوا می شم مسافر. بر نمی دارم مسواک و خمیر دندون و ژیلت و لباس زیر و . آخه آدم با چمدون که مسافر نمیشه. آدم بی چمدونه که مسافر میشه. آخ مادام. اینجا هنوزم می دوم دنبال اتوبوسا. لعنتیا. همیشه زودتر میرن. نمی رسم بهشون. جام میذارن. یه روز می رسم. یه روز سوار می شم و می رم. تکیه می دم به شیشش. نگا می کنم دشتارو. دشتای خالی از چادرُ مادام. آخ مادام. چادر.


چی چی رو آخه من عاقلم؟ من اتفاقا خیلی هم احمقم. خیلی هم نادونم. خیلی هم جاهلم. والا. تعارف ندارم که باهات. باور نمی کنی؟ به هیچیم اصلا. اون روز داشتم بهش همینا رو میگفتم سر خاک. چیزی نمی گفت. فقط سرش رو مثل بر اخفش ت می داد. هر چی باشه این که بدونی احمقی بهتر از اینه که خودت رو عاقل بدونی وقتی که نیستی؟ ها؟ نه؟ چرا؟ ولش کن اصلا. دستت رو بده بریم یکم اون ورتر. آهان همینجا. آره. همینا رو می گفتم بهش. گفت چرا اینجوری هستی آخه تو؟ گفتم چه جوری؟ گفت این جوری دیگه. اصلا یه جوری گفت اینجوری که بدتر از فحش بود برام. گفت یکم مث بقیه باش تو هم. مثل بقیه کتاب بخون. اصلا مگه بقیه کتاب می خونن؟ یا برو بشین توو یه کافه. یه قهوه بخور و یه عکس بگیر ازش با افکت فید و کپشنِ "تلخ تر از تو سراغ ندارم" بندازش اینستا. خب من احمق و تو عاقل. توی عاقل واست سوال نمیشه چرا من سر خاک و وسط قبرستونه؟ که این چرا اینجاس؟ اصلا توی سوم شخص همیشه حاضر هرگز غایب می دونه سوال چیه و جواب کدوم؟ " آن شب در پرسه های عمییق تنهایی و پک های سنگینم به تاریخ در اقیانوس گونه ات به خواب رفتم و خود را محصور در میان هزاران فرشته یافتم و مقابل صد آینه. سیه گیسوی سپید پر. از هر سو بانگی بر آوردندی و مرا خطار نمودندی که تنهایی بهتر از تن هایی که." چه قد بی مزم من؟ خب حالا. داشتم بهش همینا رو می گفتم. حرف نمی زد بد مصب. فکرش پیش بیوی اینستاش بود. تخم سگ. خب من همینم دیگه عزیزم. میلیاردها سال می تونم بدون کلمه زندگی کنم ولی نمی تونم یه روزم بدون پیدا کردن کلمه ای که دنبالشم شب کنم. من کسخلم. آره بابا. خیلی. خیلی خیلی کسخلم. وانقد که بهش می نازم. تو به چیت می نازی؟ به خنده های لوندت یا هوش متوسط رو به پایینت؟ چه بوی لجنی بلنده از رو قبرا. " یاد کدام زنده ای خاطر کدامین مرده ای را آزرده است؟" بعی وقتا که نه همیشه به این فکر می کنم که چی باعث شد ما به اینجا برسیم؟ کسخلی من؟ خوشگلی تو؟ روایت راوی؟ جبر سرنوشت؟ اتفاقا گفتم خوشگل و جوانه های حرف آن روز مادرم در خیالم درختی تنومند گشن. پر شاخ و برگ و بی ثمر. می گفت خوشگل شده بودی. دیده بود تو رو. اگه ندیده بود که نمی تونست بگه. هاها. دوشنبه بود فک کنم عزیزم. هوم. آره دوشنبه بود. اینم یکی از حماقت های ثابتی هست که هر روز در من تکرار می شه. این که همه چی دقیق می مونه تو یادم. ولی دیگه حرفایی که بهم گفتی یادم نمیاد. اینم یه نشانه  دیگه. این روزا نمی خوابم اصلا. در حدی که چشام یه استراحتی بکنن فقط. " من که یک عمر قرار است در قبر بخوابم بگذار برای همیشه بیدار بمانم." واو. آب طلا نیست دستت؟ باشه. شورش رو در نمیارم. شیرینیش رو در میارم. خامه درست می کنم می ریزم روش. نوووش جوونم. احساس می کنم وقت خداحافظی رسیده ولی نه یه لحظه. تا یادم نرفته بذارم یه فحش کاف دار هم به این زنیکه فروغ بدم. آخه یعنی چی که " پرواز رو به خاطر بسپار. پرنده مردنی ست." ها فروغ؟ با توام لعنتی. اون روز زدن پرنده ر. فرتی افتاد وسط دشت. با یه تیر. با یه تک تیر. نه پروازی ازش موند توو خاطرمون و نه خودش. فقط زوزه کشید قلبم موقع شلیک. مث گرگ. حر زوزه شد. حرف گرگ شد. شما کی یاد گرفتین اینقد گرگ شین؟ شما کی تونستین پنجه در بیارید؟ پنجه بکشید؟ خراش بندازین رو گردن بره ها؟ ماها کی وقت کردیم سلاخی رو به عنوان شغل انتخاب کنیم؟ ماها کی کرکس رو انداختیم توو قفس؟ ماها کی اینقد سبک شدیم شیخ؟ " روم میخانه و ز دانه ی انگور سبحه ای سازم" کدوم میخونه شیخنا؟ بستن بابا. چهل سال پیش همش رو بستن. الان فوقش عرق سگی بگیری بریزی توو ظرف آب معدنی تا کسی شک نکنه بهت. پس ویران شود این شهر که.؟ آخ. دارم چرت و پرت میگم دیگه. ببین. آخرش یه جا با هم موافق شدیم. خیلی اتفاق نادره ای ست. از جنس هم آغوشی خورشید و ماه که هر میلیون سال یه بار رخ می دهد. جان؟ حتی اون قدم احتمال نداره؟ باشه محاله پس. حالا. من به حد زیرکانه ای احمقم یا شما به حد احمقانه ای زیرک؟ کدوم؟ این جملات اولم رو نقض می کنه؟ نه بابا. پارادوکسیکال که نیست. اجتماع نقیضین که حرفش را هم نزن. " از ساحل ظواهر برون شو و به عمق دریای ثقیل معانی قدم بگذار جوان." آفرین. فقط قبلش پاچه های شلورات رو بالا بده که خیس نشه. دوستون دارم دیگه. به خاطر همین چیزا. به خاطر همین چیزای ساده. احساس می کنم لبِ مطلب رو گم کردم. حالا لپت رو بیار جلو. حالا اون یکی. خدافظ

می شه کل سال رو در یک کلمه خلاصه کرد و اون هم تُخمیه. آدم کلمات شدم. با بی معنی ترین حروف. شاید حتی به تعداد انگشتای دوتا دست هم شب رو کامل نخوابیدم. سیاهِ سیاه شدم. در فروردین سفید بودم و در شهریور خاکستری و در اسفند سیاه. سیاه ترین. بدم میاد ازش؟ ازم؟ نه. اصلا. جنگیدم. افتادم. زخمی شدم اما شمشیر و سپرم رو زمین ننداختم. فقط دو بار دیدمش. بهار و تیر. یاد گرفتم که فراموشی بدترین و بهترین خصلت آدم هاس. چهار بار عصبانی شدم. داد کشیدم و رگ گردنم بیرون زد. فحش خار مادر دادم. از ته دل. یک ماه هر روز دستشویی شستم. چندبار لب رودخونه نشستم و ماست ریختم تووش. چه دوغ بد مزه و بی رمقی. اشتباه کردم. می دونم. بت ساختم اما نشکستمش. پرستیدم و آرزوی نابودیش رو زمزمه کردم. فهمیدم که دیگه کسی رو دوست نخواهم داشت. کسی هم منُ دوست نخواهد داشت. مساوی. عدالت تام. بی هیچ توقعی. فهمیدم که بچه ها رو دوست دارم. فهمیدم که بزرگ ترها آدم قطع امید کردن هستند. آدم دل نبستن. آدم هرگز دوست نداشتن. مست کردم و تلو تلو خوردم. مست کردم و بالا آوردم. همه چیز رو. تو رو. آرزوهام رو. همه چی. زورش به همه چی می رسه. زور مستی به همه چی می رسه. حتی تو. حتی به عشق. فهمیدم که اون زمان می شه به دوست داشتن گفت عشق که براش مُرد. من هنوز زندم. پس عاشقت نیستم. دوست دارم. پوست کلفت تر شدم. دیگه طاقت دیدنت رو ندارم. دیگه نباید ببینمت. چند بار حرفم رو قورت دادم و ساکت شدم. مثل انفجار بود برام. مثل انفجار هست برام هنوز. نگفتن حرفایی که باید بگم. باید داد بزنم و بگم. از غروب پنج شنبه ها دل کندم. حالا می دونم که به این زودی ها نخواهم مرد. دیگر چیز جذابی برام نمونده انگار. نه حرف زدن های طولانی با شمس. نه سیگار. نه ماه. نه نوشتن برای ماه. نه بیداری های شبانه. و نه همین خراب شده. فقط منتظرم یک سالگیش رو ببینه تا ببندمش. کرکره ی خیلی از چیزا رو باید توو  زندگیم پایین بکشم و احتمالا از همین جا شروع کنم. از دوست داشتنی ترین نقطه. باارزش تر از این حرفایی اما. قیمتی تر از کلمه. آدمای غمگین حافهظ بهتری دارن و این به حد کافی برای آزرده بودن زندگی شون کافیه. مکافات برای گناهی نکرده شاید. رو  لبه زندگی کردم. اون طرف پرتگاهِ "فراموشی" و اون طرف جهنمِ "یاد".  یکی بهم گفت دوستم داره. با اشکم گفت. با هق هق هم اما رفت. رفتنی بود. واسه رفتن اومده بود. اما من هنوزم می گم دوست نداشتن بدتر از جدایی هست. قبول نکن تو هی. اجازه ندادم غرورم رو بندازن زیر پاشون. هزینش رو هرچی بود دادم. بدون ذره ای پشیمونی. امسال بعد از مدت ها بلند خندیدم. قهقهه زدم. انتظار کشیدم. منتظر موندم. دقیق شدم رو چشما. رو چراغای روشن شب. رو سنگفرشای خالی. دلم لرزید چندبار. فک کردم به سوالای بی جواب. زل زدم به راه های طولانی. دست کشیدم از سراب. دخیل نبستم به امید واهی. دیگر کسی را باور نخواهم کرد

.
.
.
با این همه قولم را فراموش نمی کنم؛ اسم دخترم رو "آیلین" می ذارم.


انگار بعد از همه‌ی بایدها و صبرها، دوباره از سوی همه زخم‌ها احاطه شده ام. انگار همه دوره‌ام کرده‌اند و هر از گاهی همه‌ی آن روزهای سیاه را دوباره برایم زنده می کنند. اما این بار دیگر نه رمقی برای جنگیدن و ایستاده مردن هست و نه دیگر امیدی برای هر آنچه که دیگر در ذهن و روحِ خسته‌ام، معمولی و آرام نیست. این بار دیگر یا باید تسلیم محض شد و یا باید برای همیشه پرده‌ها را انداخت؛ شاید این آخرین تلاش برای نجات خودم باشد.
.
.
.

نشاید که تو را دوست نداشت؛
نشاید
نشاید
نشاید.

.
.
.
دیگر حرفی باقی نمانده است. خورشید برای همیشه پشت ابر است و "ماه" با خروس، آوازِ تباهی می خواند. سینه‌ها خالی از عشق و نقاب‌ها هم‌چنان بر چهره‌اند. حرفی باقی نمانده است جُز سکوتِ مُدام.


افتادم کلمنتاین. قلب حرف نمی فهمید. درد تسکین نمی گرفت. زخم درمان نمی دانست. با این همه دست می کشم به فیلتر سیگاری. چیزی مضطربم می کند هنوز هم. بی هیچ دلیلی. که اضطراب شکل صمیمانه اضطرار است. باید بیفتی تا بفهمی. اضطرار. تا دوری، تا در میانش نیستی نمی توانی درکش کنی. با این همه این اخرین کلمات من به توست. برای تویی که قدِ یک سوء تفاهم طولانی زیبا مانده بودی. از منی که تمام سیگارهایش را کشیده ،تمام فریادهایش را زده و تمام کلماتم را نوشته است. آن طرف تر هنوزی خاطره ای خاطرم را مکدر می کند. اما دیگر فرقی ندارد. بودن و نبودنش یا شدن و نشدن اش برایم علی السویه اند. دیگر هیچ فرفی ندارد. سیزیف وار باید به بالا بردن و پایین آمدن این سنگ لعنتی کوشید فقط. بی نگاه همدردانه ای
.
.
نه کلمنتاین. نه. هیچ فرقی نمی کند. حالا تمام آن چیزهایی که به چشم یک امر محتمل به آن ها می نگریستم در نظرم یک امر بدیهی اند. غریب نیستند. غریبه نیستند. ناآشنا. دور. غیرممکن اصلا. فقط باید زندگی کردن در میان این چیزها را یاد گرفت. کلمات از سرانگشتانم به دیوارهای این خانه می ماسند و اندوه مرا می خورد، سیگار مرا می کشد، شعر مرا می خواند. بیدار می شوم از خوابی که نباید. از رویایی که به کابوس می ماند. همه چیز در عجیب ترین حالت خود غیر معمولی اند و آهوی شامگاه از تعلیقِ بسترِ راکدم می نوشد. شاید، شاید این بار که برخاستم جهان جور دیگری بود و ادریان فریاد عمیق تری می کشید و ملکوت دست از اغوای شبانه ام، از این بیاها و خوب است ها و هیچ نخواهد شدها دست برداشته بود
.
.
با این همه همیشه تلخی تازه ای کامم را زهر می کند و من می مانم و این تحیر در تقدیر. که چرا و چرا و چراهای ممتد که از پژواکش وحشت می کنم. راستش کلمنتاین، اگر شمس اینجا بود و می توانستم با او حرف بزنم این چیزها را نمی نوشتم. این چیزها نوشتن ندارند. بدبختی نوشتن ندارد در اصل. اما باید با این همه نوشت. قد جمله ای، قد کتابی و حتا قد کلمه ای. آرام باش کلمنتاین. لب ببند. شکوه نکن. ما در دریای بدبختی شناوریم و همین که دریا طوفانی نباشد، کفایت می کند
.
.
"آنان که می گریستند، هنوز هم می گریند".


اگر نمی توانی مثل حافظ شعر بگویی، خطی ننویس. اگر هنوز شبیه تارکوفسکی فیلم ساختن را بلد نشده ای سمت دوربین نرو. اگر نمی توانی شبیه هایدگر تفلسف کنی، نیاندیش؛ و اگر هنوز نتوانسته ای شبیه آدریان بر صدایت مسلط بشوی، خفه شو. زمانه، آدم های متوسطی را که با علم به معمولی بودن ساکت می مانند، بیش تر از آدم هایی دوست دارد که علی‌رغم کوچک بودن می خواهند بیش از حد خود دیده شوند.


اویی که بسیار دوست می‌دارمش، می گوید اگر الان با ماه ازدواج کرده بودی، خوشبخت بودی. اویی که خبر ندارد از زخم کوچک من. اویی که خبر ندارد از رحیل چشمان تو. اویی که خبر ندارد از ذکر خیال من با کولیانِ آواره. اویی که خبر ندارد از تمام دیرینگی‌هایی که در دیار تو جا گذاشته ام. اویی که خبر ندارد.


اسیر شده در میانِ کلماتِ الکنِ عاجز و افتاده در صحرایِ غربتِ بی همدم و هم‌کلامِ هرروزه‌یِ دروغگویانِ پستِ رذل و وفاوادار به اندوهِ بی‌امانِ ماه و پابندِ سربلندی در روزگار گردنهایِ کج اما هنوز هم "یک نفس‌کِش امیدوار ساده سرراست".


مرا ببوس برای آخربن بار.

صدای تیرو غل و زنجیر می‌آید. ناله و فغان نسلی که از مختاری‌ها و پوینده‌هاست. اما کجاست اختیار و پویشی؟ ما، نسلی که تماما در احاطه‌ی اندوه بودیم. سرو نبودیم و سر خم کردیم، چاره نبودیم و چاه شدیم، برای هم. با سیگارهایمان دود شدیم. نوشیدیم. مست کردیم. مخدر دیگر جواب نبود. اندوه جان‌فرساتر و جاودان‌تر از ما بود. ذوب شدیم و ریختیم روی سر آوارهایمان. دیگر نه میهنی مانده بود و نه وطنی و خاکی. بنفشه‌ای نمانده بود که کوچش افسانه شود در گوش قصه‌ها و فرهادی نمانده بود که صدا کند غصه‌ها را. صدا همان درد بود. نگاه همان بغض و گریه تنها مرهم. یک مشت دیوانه‌ی نامحرم، در خیابان‌ها به امیدی که به ناامیدی شبیه بود. خیابان‌هایی که بوی باروت می داد و نفت و خون. بوی دروغ و تزویر و تشریح اندوه بر قامت قلب‌هایمان. خونی که از سیاوشان می‌ریخت  و پامال می‌شد و صدای شوم خنده‌هایی که تمسخر ما را به فریاد میکشید. مرا ببوس. از بهار ما سال‌هاست که گذشته است. هیچ کدام از عقربه‌های ساعت و ورق‌های تقویم، آخرین بهار را به یاد نمی آورند. خوش‌بختی فسانه‌ی دیر و دوری‌ست. مرا ببوس که دیگر هیچ کودکی نخواهد خندید و هیچ درختی سبز نخواهد شد. مرا ببوس که کلمات بیهوده و بی جان و عبث شده اند. مرا ببوس برای آخرین بار. 


آن لحظه‌یِ خوشِ ضرب‌آهنگ گرفتن بر دیواره‌یِ لیوان و هجا هجا کردنِ حروفِ نامِ تو و امتدادِ لذت‌بخشِ زمان و در میانِ خواب و بیداری، چشم در چشم تو و دست بر گونه و شانه به شانه‌یِ تو و لب بر لبِ تو؛ هیچ شدنِ تمامِ دنیا و مافیها و تلخی‌هایش برای ساعتی و مستغرق در خیالِ خوشِ آغوشِ سپیدِ سرسبزِِ سراسر پیوسته‌یِ تو؛ بریده از مکان و دست شسته از زمان و معلق بین آسمان و زمین؛ سبک، چون پَری در باد. هیِ دوستت دارم‌هایِ دعاگونه‌یِ بلند و فراموش شده از تمامِ یادها و فراموش کرده‌یِ تمامِ یادها. فقط تو و تو و تو؛ بی هیچ گذشته‌ای و آینده‌ای. تنها. آن. دَم. حال. اکنون. تو. خماریِ چشمان و خیسیِ لبان و لرزشِ دستان. پناه بر خُم و پناه بر خُم و پناه بر خُم. راستی و مستی و اعتراف به تو در زیر فروغِ محوِ ماه؛ اشک را به مستی بهانه کردم و لب و زبان و دهانم جز به تو نچرخید و جز تو نگفت و این پژواکِ سنگینِ نامِ تو که نفس را بر من سنگین کرد و رفت و آمد و رفت و امد و رفت و آمد.سرخوش از می یا از تو یا از حرف زدن درباره‌یِ تو؟ تا انتهایِ زمان و مکان و همه چیز رفتن و برگشتن به آغاز. به زمستان. سرما. تو. پناه بر خُم و پناه بر خُم و پناه بر خُم.


با چشمانت ذکر باران بگیر
دلت گرفت اگر
و مرا به یاد آر
از یاد رفته
از یاد رفته
از یاد رفته.
شب‌ها
همیشه
همین ساعت
خوابم نمی‌برد
گاهی
همین ساعت‌ها
از خواب می‌پرم
زنِ محبوبِ من
دست‌های کوچک سفیدی داشت
که خوابِ درختِ کهنسالِ کوچه را نمی‌آشفت
دوستم داشته باش
من از پله‌های زندگی
بارها افتاده‌ام
و حال دست و پاهایم
کبود، خونین، زخمی.
مادر گریه می‌کرد آن شب.

چرا نوشتم دوستت دارم؟
از تویی که می‌گفتی تمام حقیقت بازی بود.
تمام حقیقت بازی بود؟
پس 
من 
کدامین زمستان
دوستت داشته‌ام؟
.
.
یک روز اگر نبودم
فراموش نکن
که نان داغ برای صبحانه 
واجب‌تر از نماز صبح است
و این که تو شکِ بینِ
رکعتِ دو و چهار بودی
و شکِ بینِ دو و چهار جایز نیست
و این که می شود
توی تاریکی
شعر خواند
گریه کرد
سیگار کشید
قرص خورد 
و برای همیشه خوابید.
.
.
من راه را از خلوتِ نامِ تو
گم کرده‌ام
منی که هر شب به انتهای خیابانی می‌رسیدم
_می‌رسم_
که
هرگز 
به تو نخواهد رسید.
فراموش نکن که
سماور برای عصرها واجب‌تر از نماز عصر است
و راستی
به مادرم خواهم گفت که برایت شال ببافد
سبز و ظریف و طولانی.
.
.
اگر از تو پرسیدند
می گویم
دیوارها برای من
و پنجره‌ها برای او.
اگر از من پرسیدند

بگو 
باران گرفته بود.
سرنوشت خوبی بود زندگی.
.
.
_ من غمگینم_
و 
این خلاصه‌ی من‌ست
_ تو زیبایی_
و

این خلاصه‌ی توست.


نفرت‌انگیزترین چیز اما در دنیایتان عادی شدن بود. این خویِ پستِ عادت کردن و عادی شدن و بی تفاوتیِ محض. از یاد بردن چیزی که قبلا وجود داشته. که قبلا تا عمق گوشت و پوست و استخوان‌تان با آن درگیر بوده‌اید و حال آنگونه رفتار می‌کنید که انگار وجود نداشته . که از اول همان بوده که بوده. آه. فراموش‌کارانِ بی ‌یِ بزدل. به هر چیزی عادت می کنید و از هر عادتی زنجیری محکم و  نشکن و گسست‌‌ناپذیر برای خود می سازید. نه می‌خواهید بشکنیدشان و نه می خواهید دنیایی جدید بسازید. عادت کرده و خو گرفته به زنجیرهایتان روزی از پیِ روزی و شبی از پیِ شبی.


چه فراز و نشیبی دارد نگاه‌ها.
آن هنگام که به شب نگاه می کنی و جز سیاهی نمی‌بینی.
آن هنگام که به آسمان نگاه می کنی و جز قفس نمی‌بینی.
آن هنگام که به زندگی نگاه می کنی و جز حسرت نمی‌بینی.
آن هنگام که به شعر نگاه می کنی و جز غم نمی‌بینی
آن هنگام که به تاریخ نگاه می کنی و جز خون نمی‌بینی.
آن هنگام که به خدا نگاه می کنی و جز شرم نمی‌بینی.

.
چه فراز و نشیبی دارد نگاه‌ها
آن هنگام که به قلب‌اش نگاه می کنی و جز نفرت نمی‌بینی.
آن هنگام که به چشم‌هایش نگاه می کنی و جز عشق نمی‌بینی.


تو اما فراتر از این‌ها بودی. فراتر از هر بار دویدن به بیرون با صدای باران، فراتر از پناهِ روزهایِ بی‌پناهی، فراتر از حسرتی دفن شده در بغضی رهانشده، فراتر از یک بوسه غمگین، فراتر از یک آغوش گرم، فراتر از یک آرزوی پنهان، فراتر از یک راز رسوا شده، فراتر از مرهم زخم‌های بی درمان، فراتر از شانه، فراتر از لب، فراتر از چشم، فراتر از یک شاهکار. تو اما فراتر از این‌ها بودی. حتا فراتر از یک حیوانِ ‌یِ بدویِ زیبایِ پرستیدنی.


خیابان را آمدیم پایین. شب بود و کسانی پشت پنجره به انتظار ایستاده بودند. مثل ما که داشتیم از کنار درختان می گذشتیم و گذشته را تماشا می کردیم. باور نمی کردیم. باورمان نمی شد. پر از شک بودیم و زندگی همان روشنی دَم بود. همان حباب نقش بسته بر شیشه. تیره و تار و پر از ابهام. چه باورش می کردیم یا نه. مثل وقوع باران در بیابان.


من اما می‌دانم که روزی، نه چندان دیر، لابلای بیهودگیِ روزها و بی‌فایدگیِ شب‌هایم، مجبور خواهم شد همان کلماتی را برایت بنویسم که "احمد عارف" برای "لیلا"ی دوست‌داشتنی‌اش نوشت: پس می‌خواهی ازدواج کنی؟ حتما عاشقش شده‌ای. امیدوارم خوش‌بخت بشوی." تف


می‌گفت باران لعنت است که می بارد. به جزای این که. نه. فقط می‌گفت بارن لعنت است. نمیفهمیدم چرا اما ‌می‌دانستم که اشتباه نمی‌کند. لعنت تک تک ما بود. باران لعنت است و همه چیز را با خود خواهد برد. همان بهتر که ببرد. همان بهتر که چیزی باقی نماند. باران لعنت است.


من خوبم. من خوبم. من خوبم. می‌توانم همینجا هزار بار بنویسم که من خوبم اما آدم‌ها خسته‌کننده‌اند. زندگی سخت است و روزمرگی کسالت‌بار کلمنتاین. خیابانی که هر روز بر رویش قدم می‌گذارم و شهری که در آن ننفس می‌کشم بویِ لجن می‌دهد. فقط ادامه می‌دهی و می‌شوی امتدادِ بیهودگی؛ در روزگارِ افتخار به این بیهودگی‌ها و بطالت‌ها اما من شرمسارم. اما من هنوز احساس می‌کنم جایی کم گذاشته‌ام. ادامه. امتداد. بیهودگی. نه برای این که دلیلی داشته باشم. نه. اتفاقا صرفا به این خاطر که دیگر دلیلی ندارم. آدم هایی که مرا می‌شناسند یک جور دیگر نگاهم می‌کنند و من هیچ چیز عجیبی در خودم پیدا نمی‌کنم. همه چیز در روتین‌ترین حالت خود جریان دارد. تمام این نفس کشیدن‌ها و زندگی‌ها و آدم‌ها. همه چیز. من کمی خسته‌ام. کمی ناامید و کمی عادت نکرده کلمنتاین. به هیچ عادت نکردم. نه به نبودش. نه به این بیهودگی، نه به این زندگی لعنتی و نه به این خنجری که هر روز قلبم را خراش می‌دهد. برای حرف نزدن با تمام آدم‌ها، تنها دو کلمه دارم: من خوبم.


می‌بینی زمستان؟
دیگر زور هیچ آفتابی به من نمی‌رسد
دیگر دستِ هیچ بهاری نمی‌تواند شاخه‌هایم را لمس کند
دیگر در قله‌ام. جایی که هیچ کس به آن‌جا نخواهد رسید.
می‌بینی چه‌قدر بزرگ شده‌ام؟
دیگر در هیچ تابوتی جا نمی‌گیرم
دیگر هیچ گوری مرا نمی‌پذیرد.
می‌بینی؟
می‌بینی
چه باوقار، دیگر هرگز او نخواهم بود
دیگر هرگز نخواهد دانست
دیگر هرگز نخواهد فهمید.
می‌بینی
که چگونه جنون بر عقل‌ام می‌خندد
و نوازشِ دست‌هایش را از شانه‌هایم دریغ می‌کند؟
می‌بینی خاطره قدیمی؟
می‌بینی زمستان؟
می‌بینی که چگونه در تمنای چیزی
آن‌سوتر از سیاهی هستم؟
سیاه‌ها کافی نیستند برایم دیگر.
می‌بینی
که دیگر هیچ چیز مرا نمی‌ترساند
نه این روزهای سراسر ظلمت
نه این بی‌تو بودن‌های یک، دو، سه تا ابد.
نه این سال‌های بی‌شناسنامه
و نه گلوله
که رعنایی سرو را دو چندان می‌کند.


اولین خسران، اولین ناامیدی‌ات، اولین باری که مطمئن می‌شوی امیدت اشتباه بوده، که بیهوده دویده‌ای، که برای مسابقه‌ای تلاش کرده‌ای که نتیجه‌اش از قبل معلوم بوده. اولین باری که قدرت جبر را اینقدر ملموس از درون خودت احساس می‌کنی، آن لحظه‌ی عظیم فرو ریختن تمام باورها و شکستن تمام آرزوها و رویاها و در آغوش کشیدن حسرت. اولین کلماتی که پس از آن زمزمه می‌کنی "آخ که چقدر ساده بودم!" کی خواهد بود. آخ. کاش خبردار نشوم.


{به "پیش و پس از او" تقسیم شدن. برای او گناهکار جماعتی شدن. پای رفتنش، نشستن و پای نیامدنش، ایستادن. بی‌خیالِ دنیا شدن. هر روز را چون آخرین روز زندگی کردن. در هجوم دوستان و دوستان تنهاتر از پیش شدن. تقسیم شدن، تقسیم شدن، در چهانت پخش شدن. این‌هاست هدایای عشق. تنها یادگارهایی با پیراهنِ جاودانگی.}
 

 

+ کلمه که نه. سرب داغی که تا عمق استخوانت نفوذ می‌کند.


هرچیزی اما ذره‌ای از وزنش را بر روی شانه‌هایت باقی می‌گذارد و شانه هم مثل چشم عادت می‌کند. با این همه خاطره و انسان و حادثه اما چرا هنوز هم چون غباری سبک در دستان باد به هر سو کشیده می شویم و از طوفان‌ها می‌هراسیم. چه می‌خواستی از این زندگی؟ رسالت‌ات چه بود؟ شبی آغوش ‌اش را زیستن یا شنیدن ناله‌های شهوتناک‌اش در لحظه‌ی ایستادن زمان و یا حتی رسیدن به سینه‌اش و سر غلطیده در میان ‌هایش سبی سیر گریستن و همان دم مردن؟ آه تصدقت. هستی خسیس‌تر از این حرفاست. روحم تبلور ویرانی‌ست. نوشتن هر روز برایم سخت‌تر از روز قبل می‌شود. حافظ تمام ایام نیستم اما تا دم مرگ به یادت خواهم بود. عمری گذشته و دیگر باز نخواهد آمد. من اما به تغییر این روزهایم ایمان دارم. به این که بی‌رنگی عنق افتاده روی روزهایم را جایی تلافی می‌کنم. جایی که دور نیست، دیر نیست اما تقاص سختی دارد. خیلی‌ها، دقیقا خیلی‌ها لیاقت خیلی چیزها را ندارند و تو یا باید آنقدر زرنگ باشی که این حرف را فهمیده باشی و یا بارها و بارها این اصل ساده را برای خودت تکرار کنی و من در دسته‌بندی آدم‌ها جزء آن دسته قرار می گیرم که باید این اصل ساده و بدیهی را بارها و بارها برای خودش تکرار کند. میان این همه تقاص و تاوان و جزاست که می‌فهمی کجا را اشتباه آمده‌ای. کجا باید پیش می‌رفتی و نرفته‌ای و کجا باید می‌ایستادی و دویده‌ای. خامی و پختگی و سوختگی عمری به درازای زندگی یک آدمی دارد و حتا گاهی یک عمر طولانی هم برای این پختگی کفاف نمی‌دهد. اهمیتی ندارد تصدقت. درد هر چه بیش‌تر بهتر و زخم هر چه عمیق‌تر دلچسب‌تر. نمی‌ترسم. نمی‌هراسم. تمام این زخم‌ها را تا انتها باید دوام آورد و حرفی نزد و شکوه‌ای نکرد- که ارتفاع پنجره برای پریدن همیشه مناسب است- و لحظه‌ای هم که مرگ آمد، آمد. چه باک تصدقت. تنها یک راه برای زنده ماندن وجود دارد. شوالیه‌وار، زره بر تن و سواره بر اسب خلق معنا کردن. شرزه و بی‌ترس.


رهگذر. بی‌مقصد. مسیر همیشگی. درختان . سراسر مه. آدم‌های بی‌چهره. غریبانگی. چای. زیرزمین. شیش تا چای هزارتومنی. انباشت نیکوتین. یک نخ دیگر. یاد او. اوی غایب. اوی ناموجود. اوی از یاد برده. گرانی مادر قحبه. بی‌پولی مادر قحبه‌تر. هندزفری. " غمم را ز چشمم نمی‌خوانی". مه. برف. بی نام. بی نشان. بی صدا. گم. محو. تیره. تار. کمی هم سرد. رهگذر.


سیاهی ج شب سرد و افتاده در ته چاهی تاریک که نور ماهش نیست. هی دست بر دیوار بردن و بالا رفتن و افتادن و خسته و ناامید قانع به این سرنوشت پست. نه انگشتی مانده و نه ناخنی و نه نایی برای بالا رفتن. عاجز. ناتوان. بازنده. نه از آن بازنده های خوب که کل سالن برایش کف و هورا می کشند. نه. از آن بازنده هایی که آرام، زمانی که همه غرق در برنده‌اند از گوشه میدان بیرون می رود. سیاهی. سیاهی. سیاهی. شب. نمی دانی چندمین سیگار است که دودش را به درون فرو می دهی و این رقص مدام مستانه‌وار کلمات در دهان و این رود جاری هیمشه ختم شونده به تو، به تن تو. صداهای تیز مردی پس از گریه های طولانی و خیره در شعله گر گفته آتش در خیال این که من درختی بوده‌ام که جایی ریشه دوانده‌ام و هی نمی‌دانم های جنون وار و های گریستن‌های خشک و وای نلمسیدن تنت برای هزارمین بار. زانو بغل کرده شمارش ستاره‌ها و مرور شعرها و  تورق دفترها و زمزمه ترانه‌ها و این شوم‌فکر که دستی بر تنت می‌چرخد و به سوی دکمه‌هایت می‌رود و دکمه اول و دوم و سوم تا آخر. تمام‌ِ تنت در مقابل چشمانش و از گرمای نفس تو جان یافتن و بوسه از تو و بوسه از او و دیدن جهنم در چشمت و به هیچ شماردنش و اشتباه گرفتن دهانت با دهانش. آخ. سهم او از تو تمام تنت و سهم من همین شب و کلمه و حسرت. نفرت آغشته به بی‌تفاوتی محضی عمیق، آنقدر عمیق که دیگر حتا گمانم اسمم را هم از یاد برده باشی و نگاهم را نشناسی. دیگر بدون تو نمی‌میرم. اینجا دارم بدون تو می‌پوسم لعنتی. می‌پوسم. با تمام شهوت و تمنا و خشم پناه از تو به جوهر. از نعوظ برای چیزی نزدیک. ارگاسم با صدای قلمی که تن کاغذ را جر می‌دهد و بوی غلیظ جوهر و لام کشیده‌ی منزل و کلاه کوچک بر سر الف و های نجیب سر به زیر انداخته‌ی مه و شین دنده دنده دنده‌ی عاشق و کاف خنجر شکل کُش و شداد مشدد عیار و این سکوت منتهی به س کجاست؛ "منزل آن مه عاشق‌کش عیار کجاست؟".

 

 

+ دارم اینجا بدون تو می‌پوسم.


دوست داشتم ابراهیم وار، بی هیچ شک و تردیدی به میان آتش‌ها بپرم و خنجر بر گلوی عزیزترین اسماعیل‌ام بگذارم و آواره بیابان‌ها شوم و با تبری در دست بزرگ‌ترین بت‌ها را بشکنم و بشارت اغیار درباره اسحاق‌ام را باور کنم. سخت اما مومن. طولانی اما باارزش.


هرچقدر برایت بنویسم باز هم انکارم خواهی کرد اما زیباتر از آن چشم های سیاه‌ات، نگاه نافذت بود که هزار یادگاری بر قلب آدمی می گذارد و رویاهای مادر مرده را در آدمی زنده می کند و کابوس نبض از یاد برده را در آدمی به جریان می اندازد و با هر بار وقوعش هزارباره‌تر شوق زندگی و تحمل تمام ناملایمات را در آدمی ممکن می‌سازد و می دانی چیست؟ در نگاه تو مردان زیادی مرده‌اند.


برای تو اما غروب مه‌آلود و نم نم ریز باران و تشویش همیشه دیر بودن و اضطراب هرگز نرسیدن و لغزیدن پا در لحظه آخر و شکسته شدن تمام پل ها و گم کردن مقصد و سرگردانی در زمین های ناشناخته و بی زبانی زبان ها و سکوت چشم ها. در پس زمینه فریادهای به آمیخته شاهین و نامجو و حتا آدریان.


یک موقعی می‌روی؛ با فکر این که از جایت می‌روی. از خودت می‌روی. اما در اصل از زمان می‌روی و انتظار داری بعدتر که برمی‌گردی همه چیز سر جای خودش باشد و فقط تو رفته باشی. فکر می‌کنی ماجراها، دست‌نخورده، منتظرت می‌مانند. اما وقتی که برگردی. فقط رد کمرنگی از آشنایی مانده و باقی چیزهایی که بودن تغییر یافته‌شان از نبودن‌شان، غمگین‌کننده‌‌تر بود. تنها چند آشنا و عده ای غریبه.


مهم نیست اگر دوست دارن درباره‌ی هر هنوز مبهمی حرف بزنن، عیبی نداره اگر اصرار دارن روی هر سبک‌سری و قصوری اسمای قشنگ و پیچیده بذارن، حلالشون اگه خوششون میاد با کلمه‌ها لاس بزنن و اغراق کنن و مهمل ببافن ولی کاش اونقدر بفهمن که هرکس زخمیِ جنگ خودشه و انصاف نیست از جنگی که هیچ وقت تووش نبودی حرف بزنی


کاش می‌دونستم که چیزی نیست. کاش می‌فهمیدم که همین حال رو دارن. که همه گاهی می‌ترسن از پس این زندگی برنیان. که همه بعضی وقتا زورشون به این زندگی نمی‌رسه.  که همه گاهی تا یه قدمی تموم شدن می‌رن و قدم از قدم نمی‌تونن بردارن. مدتیه همش غروبم مهندس، حتا وقتی شیش صبح پا میشم. بگو همینن. بگو هیچی نیست. بگو مهندس.


حس اون لحظه‌ای که دلت می‌خواد تموم شعرای دنیا رو بگی. دوست داری هر چی قصه‌ی قشنگ هست رو جلد روی جلد بنویسی. فکر می‌کنی همه‌ی حرفای خوبت پشت لبت صف کشیدن که رهاشون کنی. یه وقتایی حسابی به زندگی نزدیکی اما این زندگیه که از تو دوره.


روزهای بدی رو می‌گذرانم. سخت، تنها و بی‌حوصله. شب‌ها کمی کتاب می‌خونم. سیگارم به یک و نیم پاکت در روز رسیده، اما مگر چه اهمیتی دارد؟ و مثل همیشه بسیار دوستت دارم.

 

+ کی چه می داند. شاید هم بهترین روزهایم هستند. سیگار و فیلم و کتاب و آهنگ به مقدار کافی. شب‌بیداری‌ها و هیچ انگاشتن همه چیز.


هیچ چیز نمی‌توانست اندازه‌ی این دور شدن کوتاه اما بزرگ به حال این روزام کمک کنه. برای بهتر دیدن و فهمیدن باید دور می‌شدم. دور که شدم تازه فهمیدم کی چقدر حواسش بهم است. کی روزی چند بار بهم زنگ زد و پیگیر کارام شد. کی نتونست واسه دو روز بخوابه. کی اصلا متوجه رفتن و نبودن و جای خالیم نشد. همه‌ی این چیزا رو از دور خیلی بهتر فهمیدم. حتا خودم رو. کنار جریان ساکن آب و نسیم خنک برخاسته ازش ایستادم به تماشای خودم. به تماشای اونی که دوستش دارم و دیدم این همه وقت گذشته ولی انگار نه انگار. مثل بار اول. مثل روز اول. همه چیز سر جای خودشه بدون تغییری. رسیدم به ابتدای دوست داشتن. به ابتدای اندوه. به ابتدای زمستان. زمستان جا خوش کرده در مقابل تمام بهاران. دلم شور می‌زد که نکند باخته ام و خبر ندارم. که اشتباه امده‌ام و بی‌خبرم. فهمیدم باخته‌ام اما نمی‌دانی چه‌قدر آرام شدم از این آگاهی. چون دیگه اونقد بزرگ شدم و اونقد چیزای عجیب غریب دیده‌ام که بدونم سیر زندگی و وقایع اونطوری پیش نمی‌ره که من می‌خوام. که من دوست دارم. تا یه جایی دست ما هستش اما قسمت اصلیش از اختیار ما خارجه و خب زندگی روبه‌رو شدن با همین اتفاقای ناخواسته‌س. کاری از دستم برنمیاد دیگه. واسه همین شور نمی‌زنه دلم و نگران نیستم و سخت نمی‌گیرم؛ اگه شد شد و نشد هم نشد. میون این سختی و دویدن اما هنوزِ دوست داشتن‌ات سر پا نگه‌ام داشته. آه. چقد دلم میخواد فریادش کنم. دیگه کلمه‌اش راحتم نمی‌کنه. فریادش کنم. فریادش بزنم. اونقد بلندِ بلند که بشنویش. که ببینیش. که بفهمیش. که بپذیریش جانم تصدق خنده هات.
.
.
.
کافکا برای ملینا نوشته بود: "چیزهای کمی قطعیت دارند و یکی این است که ما هرگز با هم زندگی نخواهیم کرد، خانه‌ی مشترکی نخواهیم داشت، شانه به شانه نخوهایم بود، سر یک میز نخواهیم نشست و حتا در یک شهر هم زندگی نخواهیم کرد." بعضی کلمات و جملات خودِ آدم‌اند. خودِ آدم!  این کلماتِ کافکا، خودِ ماست.


می‌دانی چه می‌کند با من؟ همان توصیف قدیمی اما زیبا. سینه‌ام را با خنجری می‌شکافد و قلبم را بیرون می‌آورد و به دندان می‌کشدش و با دستان خون‌گرفته‌اش به حرف می‌آید که ببین چه سرخیِ دلپذیری دارد رنگش و چه طعم لذیذی دارد گوشتش.


"تا میای کمر راست کنی از زیر بار کینه‌ای که تازگی توی قلبت کاشتن، مصیبت بعدی از راه میرسه. واقعا چیزی جز نفرت ندارم برای نوشتن. چیزی جز احساس بازیچه بودن زندگی‌م توی دستای اینجایی‌ها و اونجایی‌ها. و هرطرف رو نگاه می‌کنم آدمای بیخیالی رو می‌بینم که هیچ درکی از حقیقت ماجرا ندارن. آدمایی که همیشه جلوی دماغشونو دیدن، تلویزیون براشون حجت بوده، آدمایی که از قاتل‌ها قهرمان ساختن، و آدمایی که می‌خوان زندگی ما رو برای انتقام به خطر بندازن. بازنده این جنگ همیشه فقط ماییم. شاید لیاقتمون همینه وقتی هیچوقت تلاشی نکردیم. ‌ ‌ هیچی ندارم جز نفرت برای گفتن. هیچی جز درد. هیچی جز کلافگی."

از اینجا:

http://talaashi.blog.ir/


مست و ناهشیار به این می‌اندیشم که منحصرا در به یاد آوردن تو هشیارم. تو را تصور می‌کنم بدون این که سنگینی سر و پرتی حواس‌ام وقفه‌ای در به یاد آوردن زیبایی‌ات وارد کند. زور هیچ چیز در زندگی‌ام نمی‌تواند به تو برسد و در من، هیچ چیز نمی‌تواند دوست داشتن‌ات را به تعویق بیندازد.
.
.
.
سال‌ها گذشته. سال‌های زیاد هم خواهد گذشت. اما من هیچ وقت از دوست داشتن‌ات دست برنخواهم داشت. این دیوار نامرئی میان ما هیچ گاه از بین نخواهد رفت. هیچ تلاشی هم برای فرو ریختنش نخواهم کرد. تو هرگز مرا نخواهی بوسید اما چشمان من همیشه به دنبال لبان تو خواهد بود.
.
.
.

کسانی که دوستشان داری، همیشه در کنارت باشند؛ اگر تکه‌ای باقی بماند از من، کجای جای تنم نام‌ات نیست؟ تولدت بر جای جای تن‌ام مبارک.


او با دستان مضطرب و لرزانش تکه پرتقالی را برمی‌دارد و می‌فشارد و می‌چکاند آبش را در استکانِ عرق. در لب به سلامتیِ او می‌گویم و در دل به سلامتیِ تو. بالا می‌روم و دهانم تلخ‌ می‌شود و درونم گرم. تو اما همیشه پنهان در استکانِ آخر بودی. جا خوش کرده در آن خیسیِ کمرنگِ ارغوانیِِ جِِ چسیبیده به تهِ استکان. با ان لبخند مرموز و چشمان سیاه روزگارسانت به حرف می‌آمدی انگار که ببینم هنوز هم به یاد من هستی و هنوز هم برای من و به یاد من می‌نوشی و مست می‌کنی و نمی توانی‌ام و فراموشم نتوانی کرد. آه از سیاهی چشم‌هایت ماه؛ ای همیشه پنهان در استکان آخر.


امروز پس از آن همه توهین و تحقیر و فحش و بیرون زدن رگ گردن فهمیدم که در زندگی‌ام مطلقا هیچ گهی نخواهم شد. همین که بتوانم پند سال دیگر زنده باشم و تمام این مصیبت‌ها را تحمل کنم و در روزهای آخر هم مثل اولین روزهایش، زخم‌هایم را دوست بدارم و تا آنجایی که می‌توانم از درد ورنج کسانی که دوستشان دارم، بکاهم تنها کاری‌ست که از من عاجز و شکست‌خورده برمی‌آید. این روزها که بیش‌تر از وقت دیگری این همه ریا و تزویر و دروغ و دوروییِ ادمین را می‌بینم، بیش‌تر از همیشه هم حالم از تمام آدم‌ها و این حجم از دروغ و همرنگ شدنشان با جماعت حالم به هم ‌می‌خورد. چگونه در خلوت خود با خود کنار می‌آیند؟ چگونه سر، آسوده به بالین می‌گذارند؟ چگونه مسخ شده‌اند که در جواب ابتدایی سوالات و تناقضات شروع می‌کنند به فحاشی؟ نمی‌دانم. دیگر هیچ امیدی برای من و برای این جماعت اطرافم، حدقال برای آسن کسانی که من می‌بینم و می‌شناسم نمانده. حالا هرچقدر هم می‌خواهند بحث کنند و دلیل بیاورند و آرام نگیرند؛ کاین سرابی‌ست بی انتها و سیاه. آنها را نمی‌دانم اما من همه چیز را باخته‌ام و همه چیز را از دست داده‌ام. همه چیزم را. تنها همین چیدن بیهوده‌ی کلمات است که برایم مانده که برای ساعتی راحتم کند و دمی فارغم از غم دو جهان. کوه کوه حرف حرف که در درون ادمی تلبنار می‌شود و ریزه‌سنگ‌هایی که می‌توانند از دهانت خارج شوند. ریزه‌سنگ‌هلیی که حتا خودمم را هم راضی نمی‌کند. اما چاره چیست؟ ادامه باید داد. باید جنگید و از پای ننشست. اما هنوز هم راحتم نمی‌گذراند این سوال‌های بیجواب که آخر این چه زندگی‌ایست که برایمان درست کرده‌اید/ لعنت بر پدرمان، آدم، که فریب ابلیس شیطان را خورد و آن میوه‌ی ممنوعه را. چرا زمینی شدیم اصلا؟ چرا مستوجب این همه عذاب و رنج و درد؟ خدایی که برای مدت‌های مدیدی ما را به حال خود رها کرده و انسان‌هایی که حیوان‌ترند تا انسان و امیدهای ذبح شده؟ تف. عصر که داشتیم با علی از سرِ کار برمی‌گشتیم سیگاری آتش زدیم و به روبه‌رو خیره شدیم. زبان باز کرد که این زندگی قمار است. یا باید ببری و یا ببازی. حد وسط ندارد. درست می‌گفت. خیلی هم خوب می‌گفت. قمار نمی‌تواند که حدِ وسط داشته باشد و تنها کسانی می‌توانند پشت میز بشیندد و شروع کنند به بازی کردن که چیزی برای نشان دادن و چیزی برای از دست دادن و چیزی برای این که بتواند فریاد بزند اهای ببینید من این‌ها را دارم، بیایید از من بگیرید داشته باشد. من مگر چه چیزی برای از دست دادن دارم؟ من مگر اصلا چیزی هم داشته‌ام ایا تا حالا؟ هیچ. نه. یک هیچ بزرگ. به من هیچ وقت اجازه‌ی بازی کردن و پشت ان میز نشستن و تلاش برای بردن چیزی نخواهم داشت. من محکوم به شکستم. محکوم به این هیچ وقت و در هیچ جایی چیزی را به دست نخواهم آورد. که اگر دقیق بشوم یک تاریخ طولانیِِ پر از شکستم. در عشق. در خانوده. در پول و حتا در دوستان. فقط می‌توانم بایستم و از دور به آن کسانی که پشت میز نشسته اند و بازی می‌کنند، نگاه کنم. به امید پوچِ این که شاید یکی از آن همان اتوکشیده‌های ادکلن‌زده‌ی خوش‌خنده، خوشش بیاید و در قبل کاری که م را پاره خواهد کرد تکه استخوانی جلویم بیندازد. نمی‌دانم چرا ادامه می‌دهم؟ نمی‌دانم چرا هنوز زنده‌ام؟ این روزها برایم غریبه‌ترین نه این آدمیانِ پست و رذل که خودمم. با خودم غریب‌ترینم. نمی‌توانم خودم را بشناسم. نمی‌توانم برای کارهایم دلیل منطقی پیدا کنم. برای ایکه درنگ نکنم و به خود مشغول نشوم و از خود غافل شوم، اجازه نمی‌دهم که حتا لحظه‌ای بیکار بمانم. فیلم. کتاب. شعر. الکل. شعر. کتاب. فیلم. کار. حالا هم در دستی عرق  خرما و در دست سیگار، تنها به این می‌تدیشم که آیا این زندگی سگی ارزش این همه دلهره و کلنجار رفتن با خود و تحمل تمام این همه مصیبت و دیدن سفیدی موهای مادر و لرزش دستان پدر را دارد؟ هر روز هزار بار بمیریم که در اخر بتوانیم یک بار برای همیشه بمیریم؟ نمی‌ارزد آقا جان. که هر یادی خنجری و هر انسانی زخمی جدید. کاش می‌شد مغزم را از سر جایش دربیاورم و از فردا یک مغز جدید سرجایش بگذارم و همه چیز را فراموش کنم و دوباره از اول شروع کنم. اما حالا فقط دلم می‌خواهد با تمام وجودم فریاد بزنم که: ایلی ایلی لما سبقتنی.


آخ مادر، مادر، چگونه توانستی این همه رنج را تاب بیاوری و دیوانه نشوی؟ چگونه صدای شکستن استخوان‌هایت را شنیدی و دم برنیاوردی؟ چگونه پسرِ شیرخواره بر دوش به دیدار مردت رفتی که آن‌سوی میله‌ها از درد شلاق‌های شب، می‌نالید؟ چگونه لب به شکوه نگشودی؟ چگونه روزگار، زخم بر زخمت افزود و تو تاب آوردی؟ چگونه آخر؟ چگونه آن همه زخم ِ زبان و توهین را نادیده انگاشتی و انگار نه انگار برخاستی و روز از نو ادامه دادی این زندگی را؟ چگونه به این انباشت انبوه اشک، اجازه خیس کردن گونه‌هایت را ندادی؟ تو چه بودی مادر؟ الهه‌ی درد؟ سرزمین غم؟ خدواندی سپیدموی و شکسته و لال؟ آخ مادر. چگونه هزار بار افتادی و هزار و یک بار بلند شدی و در مسیرت ماندی؟ آخ مادر، به دردها و زخم‌هایم که نگاه می‌کنم، در برابر آنچه به تو روا داشته‌اند، کاهی‌ست در مقابل کوهی اما باز هم مادر باز هم چرا این‌ها را به من یاد ندادی؟ چرا مادر.


مست و ناهشیار به این می‌اندیشم که منحصرا در به یاد آوردن تو هشیارم. تو را تصور می‌کنم بدون این که سنگینی سر و پرتی حواس‌ام وقفه‌ای در به یاد آوردن زیبایی‌ات وارد کند. زور هیچ چیز در زندگی‌ام نمی‌تواند به تو برسد و در من، هیچ چیز نمی‌تواند دوست داشتن‌ات را به تعویق بیندازد.
.
سال‌ها گذشته. سال‌های زیاد هم خواهد گذشت. اما من هیچ وقت از دوست داشتن‌ات دست برنخواهم داشت. این دیوار نامرئی میان ما هیچ گاه از بین نخواهد رفت. هیچ تلاشی هم برای فرو ریختنش نخواهم کرد. تو هرگز مرا نخواهی بوسید اما چشمان من همیشه به دنبال لبان تو خواهد بود.
.

کسانی که دوستشان داری، همیشه در کنارت باشند؛ اگر تکه‌ای باقی بماند از من، کجای جای تنم نام‌ات نیست؟ تولدت بر جای جای تن‌ام مبارک.


تو هنوز فکر می‌کنی که من زندگی می‌کنم در این تبعیدگاه محزون؟ هنوز اسیر همان گمانِ باطلی که می‌خندم و نفس می‌کشم و لذت می‌برم؟ در تمام راه‌های تاریکی که قدم برمی‌دارم، نامِ هر کوچه‌ای توست. تو چیزی از حسرت می‌دانی؟ تو چیزی از شب و شعر و شراب ‌می‌دانی؟ همدم سیاهی آسمان شده‌ای در استخوانسوزترینِ زمان‌ها و سیاه‌ترین مکان‌ها؟ بادِ سردِ زمستان، هر شب، چند بار نامه‌هایم را به سویِ تو آورد، می‌دانی؟ تو چیزی از تنهایی نمی‌دانی. رفیق چند تنهایی شدی؟ چند ساعت تنها ماندی؟ چندبار به صورتش زدی و از دستش فرار کردی؟ تو چیزی از گریه نمی‌دانی. آن لحظاتی که چشمانت پر می‌شوند را هم از گریه حساب می‌کنی هنوز؟ چند بار در تنهاترین ساعت، خردشده و ویران، اشک ریختی؟ چند ساعت تحمل کردی خیسیِ گونه‌هایت را؟ دستانت را بر صورتت گذاشتی و از خودت هم پنهان کردی هق‌هق‌هایت؟ تو چیزی از مستی نمی‌دانی. در نگاهت خالی شدن ظرف از شراب یعنی نوشیدن و مست کردن و سرمستی؟ چند بار ترانه‌هایی غمگین با طعم شراب زمزمه کردی؟ به مستی‌ات چند ساعت مجالِ حضور دادی؟ لیوان‌هایت را به خاطر آنان که در سرت هستند یا انان که در قلبت هستند، بلند کردی؟ تو چیزی از دوست داشتن نمی‌دانی. دوست داشتن برایت یعنی تنها دوست داشتنِ کسانی که تو را دوست دارند. چقدر وقت گذاشتی برای دوست‌داشتن‌هایت؟ چند روز و چند شب؟ صاحبان آن عشق‌هایی که درونت کشتی کجایند حالا؟ از چند قلب، خونِ زخمِ عشقِ تو چکه می کند هنوز و تاکنون؟ مباد که از اندوهت شانه خالی کرده باشم اما تو چیزی از اندوه نمی‌دانی. 


شراب. خاطره. یادآوری. اندوهی منتشر در فضای لایتناهی. سیگار. مرزِ باریکِ حالِ خوب و حالِ بد. صدای مرضیه. من به این انباشتگی و فشار حافظه و خاطره عادت دارم. کلماتِ سلین. مرگ قسطی؛ "دوباره تنها شدیم، چه‌قدر همه چیز کند و سنگین و غمناک است". عرق. که زمستان جز زخم، برف هم دارد. راه رفتن بر روی آن مرزِ باریک. آسمانِ سیاه و زمینِ سفید. معلق بودن در آن فضای لایتناهی.


سوزان سانتاگ گفته بود: گاهی عاشق آدمی می‌شوی که شانس رسیدن به او صفر است، غیرممکن. و هم‌چنان دوستش داری. این عشق واقعی است. از آن چیزهایی که بعد خواندنش سیگاری آتش زدم، دودش را به سینه‌ام فرو دادم و به گذشته‌ نگاه کردم. گذشته‌ی پوچِ لبالب از دوست داشتنِ تو. فقط تنها باید یک کار انجام بدهم. باید هر دم به این مدامِ بیهوده‌یِ دوست داشتن چیزی اضافه کنم؛ بی‌آنکه در جست‌و‌جوی معنایی باشم.


برف چه خواهد کرد با این کهنه‌زخم‌ِ عیمقِ در هر به‌ چاقورسیده‌استخوان، ریشه دوانده؟ مسیحایِ سپیدِ سرمایش، نفسی تازه بر مرده‌قلبم خواهد داد یا بهمنِ خوشِ خاطراتش خواهد زدود از تمام دل و جانم، یادِ تمامِ آن سرد‌‌زمستان‌هایِ تاریکِ بی‌درمان را. چیزی نیستم جز فروپاشی میان این و آن؛ رفت‌وآمدِ مکررِ میانِ پژمردگی روح و فرسایشِ تن. چیزی نیستم جز ضرورتِ کلمه‌وار از حلقومی خارج شدن و عدم تمایلِ روایت‌ها به بیان. برف چه خواهد کرد با این کهنه‌زخمِ عمیق؟ برف، لمسِ من با سرانگشتِ سردِ تو، امضایِ هنوز بودنت و لهجه‌بوسه‌ات؛ آبرویِ همیشه دوست داشتنت، همیشه دوست داشتنم.


همه چیز را در نه و نیم دقیقه خلاصه کرده است. بدون هیچ حرف اضافه‌ای. آرامش قبل از طوفان. بیچارگی. حزن. آن بی‌پناهیِ مختوم به طوفان. طوفان. "زمانی که اهنگ خواندن کافی نبود، فریاد کشیدن. برای شنیدنت بود" و این منِ از طوفان‌درآمده‌ی پا از زمین کنده‌ی گمشده لابلای موج‌های خروشانت. دریایی پر از نخواستن‌ها و نتوانستن‌ها و نشدن‌ها و نبودن‌ها و نیفتادن‌ها و نرسیدن‌ها. لانه کرده در فریادهایی سهمگین.
.
.
قله. جایی که دیگر هیچ کس به آنجا نخواهد رسید. شاهکارِ مطلق. ترکیب باورنکردنیِ هنر و نبوغ و تلاش. شبیه به فرو بردن خنجری تیز در زخم همیشه. مست شدن از قدحی لبالب پر از خون خویش. سکرآور. بی عیب و نقص. تکرار نشدنی.
.
.

https://www.youtube.com/watch?v=t-hQgtYCbcQ


آبروی باد اگر سمباده بر یاد بکشد، وای من که چه تو را از یاد من خواهد برد؟ وای که هر باد و برف و بورانی زخمه‌ای جدیدم می‌زند از عمق زخم تو. وای من که هر گریه‌ی آسمانم، آبستن از بخار خیس تن توست. وای من که از یادت نمی‌بَرم و نمی‌بُرم. وای من که دریغم از مرهمی برای یادت. وای من که از بی‌پناهی تو پناه بر شعر و الکل و سیگار و بیهودگی روزگار. وای من که مبتلای تو و اسیر بطالت بی‌تو. وای من که خشکه خشکه تکه‌های لبم زنده به بوسه‌باران لب‌هایت. وای من که زخمت تسکین نمی‌داند، التیام نمی‌فهمد، تسلی نمی‌یابد. وای من که دستانم در حسرت آغشته شدن به بوی تن تو. وای من که درمان نمی‌خواهم، نام دردم را بگو.


پنجره را که باز می‌کنم، انگار دریچه‌ی خاطرات نامحدودم را باز کرده‌ام. شاید همه‌ی بادها درختان را شکسته‌اند و شاید فاجعه‌ای به بار آورده‌اند. اما من همه‌ی آن‌ها را دوست دارم. بادها. باران‌ها. طوفان‌ها. خاطرات. می‌دانم که آن‌ها هم در گوشه‌ای از قلب مرطوب و مه‌گرفته‌شان مرا دوست دارند.


به تو فکر کردن. خوابیدن و به رخت‌خواب رفتن.
به تو فکر کردن. بیداری و از رخت‌خواب بیرون زدن.»
.
.
من می‌تونم بیام شهر تو. زیر پنجره‌ای. پنجره‌ی اتاق تو. نشد؟ پارک محل. داخل کارتن‌ها و خرده مقواها شب را صبح کنم. بی‌ریا. به انتظار.»
.
.
چرا تو را وسطِ روزگاری که تنها باید به آن تف انداخت، زمانه‌ای که الکی‌ است همه‌ی دَک‌وپوز آدم‌هایش، تنها گذاشته‌ام؟»


چه می‌گویی سایه؟
چه واگویه می‌کنی با من سایه؟
با این
دوخته نگاهُ
ریخته خونُ
خفته نجوا
چه می‌گویی سایه؟
چه واگویه می‌کنی با من سایه؟
به سان مردی که برای همیشه معشوقه‌اش
در شکل زنی که برای همیشه عاشق‌اش
که سایه‌ی منی تو؟
که فرار نکنم از تو؟
که تو با منی؟
که پنهان نشوم از تو؟
که تو صدای منی؟
که سکوت نکنم؟
که غمگینی و به تو نخندم؟
که برای زنده ماندن باید
تو را از خود دور کنم؟
چه می‌گویی سایه؟
​​​​​​​چه واگویه می‌کنی با من سایه؟
اندکی بلندتر
‌تر
عریان‌تر
فاش‌تر
رسواتر
من بنده‌ی صریح و رک و مستقیم‌ام

بیزارم از کنایه و حرف در دهان لق‌لقه کردن
چه می‌گویی سایه؟
​​​​​​​چه واگویه می‌کنی با من سایه؟
از سرخی آفتاب غصر می‌گویی
از شامگاه خون‌رنگِ آسمان می‌گویی
از آخرین نثار واپسین لبخند می‌گویی
از پشت سر گذاشتن روستایی می‌گویی
که به خاطر او دوستش دارم و
بیزارم از آن به خاطر تمام چیزهای دیگر
حتا از به دنیا آمدن در آنجا
که به پس می‌نگرم و نمی‌خندم
چه می‌گویی سایه؟
​​​​​​​چه واگویه می‌کنی با من سایه؟
از هرگز برنمیگرددی که در دل می‌گویم
از هرگز به اینجا نمی‌آیدی که فرو میگویم
از مدام اتوبوس
از جلوه به رفتن
از مدام‌تر زیبایی‌اش
آه سایه
چه می‌گویی سایه؟
​​​​​​​چه واگویه می‌کنی با من سایه؟
اما
اما اگر اینجا بودی
اگر اینجا بودی
دست می‌بردم به بستن پنجره‌ها و 
با تمام توانم به صورتت می‌کوبیدم
که تسکین درد من
خون آویخته از چانه‌ی تو خواهد بود
که خون تسکین من و درد من است.
چه می‌گویی سایه؟
​​​​​​​چه واگویه می‌کنی با من سایه؟

 


شما اما اگر توانستید ببوسید تمام گونه‌های از گریه خیس شده را؛ به‌خصوص اگر هوا سرد و تاریک بود و برف می‌بارید. ببوسید تمام چشمان از انتظار کم‌نور شده را. تمام لب‌های مشکوک به بوسه را. تمام دست‌های پاک آلوده شده به تن یار را. تمام قلم‌های از معشوق نوشته را. تمام چین‌های افتاده از انتظار بر پیشانی‌ها را. من نتوانستم اما اگر شما توانستید ببوسید تمام زخم‌های عاشقان را؛ که از بوسیدنی‌تر در جهانمان وجود ندارد.


این روزها بیش‌تر از همیشه، احساس غریبگی با آدم‌های دور و اطرافم می‌کنم. آدم‌ها را نمی‌فهمم. اشیا را نمی‌فهمم. توالی شبانه‌روزی برایم ناشناخته است انگار. با آشنایان غریبم و با اشیا غریب‌تر از همیشه. لذت این روزهایم خلاصه است در اندک برفی که از قدم برداشتن بر رویش مست می‌شوم. برف و سردی و سرمایی که تا مغز استخوان ادم نفوذ می‌کند. عاشق لحظاتی هستم که از شدت سرما حتا نمی‌توانم سیگار را لای انگشتانم بچرخانم. سرمایی که تمام حس آدمی را می‌رباید. هر از گاهی آدم‌های سال‌های دور، آن آشنایان دیروز را می‌بینم. کسانی که فراموششان کرده ایم و فراموششان شده‌ایم. افسوس بلندی که بعد از باخبر شدن از حال این رزوهایم، به زبان می‌آورند به تخمم نیست. چرا باید افسوس خورد؟ برای سال‌های گذشته و روزهای سپری‌شده غمگین باشم؟ ندانم و نشناسم. دیگر خیلی وقت است که از نوستالژی بازی سانتیمال احمقانه دست برداشته ام که چه خوب می‌شد به عقب برگردیم و گذشته چه خوب بود و ال و بل. گذشته هم یک گوهی شبیه الآن. شاید حتا خیلی بدتر از الآن اگر در بدی‌ها و سختی‌هایش دقیق شویم. تمام این آدم‌ها و اتفاقات در همان گذشته هم بوده‌اند. چه چیزی تغییر کرده جز از یاد بردن تمام آن بدی‌ها؟ خوب یا بد، زشت یا زیبا هر چه بود، گذشته است. اثر خود، اثر عمیق ماندگار خود را گذاشته و گذشته‌اند. در لحظه، در پی زخم‌های جدیدترم. در پی بهانه‌ای برای ادامه‌ی این جنگ. ناامید. هیچ فرقی هم نمی‌کند بود و نبود این امید لعنتی. چون زورش به هیچ چیز نمی‌رسد. دقیقا شبیه همین گلمات. تنها سرابی است که الکی دلت را به ان خوش کنی که حتما روزی جهان به روی ما هم خندید. بیش‌تر از همیشه کتاب می‌خوانم و فیلم ‌می‌بینم و سیگار می‌کشم و آدریان گوش ‌می‌دهم و کم‌تر از همیشه می‌خوابم. بیکاری‌، طاعون من است. هجوم صدباره‌ی فکرهای بی‌مورد و دل‌مشغولی‌های بی‌دلیل. مرگ تمام تنم. بی‌آکه کاری از دستم بربیاید. بسیاری از روزهایم شروع نشده، تمام می‌شوند و برخی از روزهایم، تمام شدن نمی‌شناسند. نمی‌توانم فردای خودم را ببینم. از این که چقدر فرسوده‌تر و غمگین‌تر و مستاصل‌تر از اکنون خواهم بود، وحشت می‌کنم. این روزها هرکاری می‌کنم جز زندگی. شاید هم درستش همین باشد. توو یه جای "شب‌های روشن" استاد ادبیات به دختره می‌گه: سهم من از عشق جای سرد و تاریکی در این جهان است. همون. سهم منم همونه. همونطور که دلم میخواد. همونجور که باید. واژه‌ای نمانده اینجا. گلایه‌ای حتا. این روزها دیوانه‌ای خوشحالم. همان‌گونه که آرزو داشتی؟ امیدوارم روزی، جایی این‌گونه‌ام آرزو کرده باشی. دیوانه‌ای خوشحال؟ دیوانه‌ای خوشحال


دوست داشتم  امشب، در این شب سرد برفی اینجا بودی. تا صبح در آغوش همدیگر. برای همدیگر لازم و کافی. سیگار بکشیم. الکل بخوریم. شعر بخونیم. فحش بدیم. مست کنیم. تن‌ زیر برف بریم. در بوسه‌های شهوت‌ناک یکدیگر غرق شویم. هیچ چیز هم به تخممان نباشد.


امروز دم غروب توو ماشین نشسته بودم و داشتم از شیشه‌های برف‌گرفته به بیرون نگاه می‌کردم،؛ همه چیز به شکل غریبی تیره و تار و درهم بود. شبیه به گذشته‌ای که آمده و رفته و ناپدید شده است. گذشته‌ای که می‌توانی ببینمش اما از لمس کردنش عاجزم. حتا اکنون نیز برایم همینگونه است. چه قدر دلم می‌خواست این تاری دید از بین برود. تشنه‌ی نورم. بنده‌ی روشنایی. غلام آن کس که برایم چراغی بیاورد و وضوحم ببخشد. بعد این زمستون واسم بازم زمستونه. چه فرقی می‌کند آن بیرون برف ببارد یا باران؟ ابرای باشد یا آفتابی؟ چه فرقی دارد وقتی همه چیز در درونم مرده و تمایلم به معاشرت با آدم‌ها را از دست داده‌ام؟ در درونم برف می‌بارد، هوا مه‌آلود است و هیچ کس از بهار خبر ندارد. زندگی چیز مزخرفی است وقتی که تو در دورنت یخ زده‌ای و راه نمی‌دانی و چراغ نداری و مدامِ نگاهت تلاقی می‌کند با خونِ زخم‌هایِ پاهایِ تاول‌زده‌یِ به مقصد‌نرسیده‌یِ تلف‌شده‌ات. 


بودن با آن دسته از انسان‌هایی که هرچقدر بیش‌تر همراه‌شان می‌شوی و هم‌کلام‌شان، بیش‌تر به هیچ بودن خودت پی می‌بری. آدم‌هایی که به عمق رسیده‌اند بی آنکه خیس شده باشند. کسانی که با هر کلمه خود به تو می‌فهمانند که فقط در سطح آب مشغول بازی با حباب‌های کوچک بوده‌ای. تنها یک چیز برای توصیف آن‌ها کافی‌ست. "با پای خود تا لب چشمه می‌روی و تشنه‌تر برمی‌گردی. تشنه‌تر، هر بار. تشنه‌تر از هر بار. چرا؟ نمی‌دانم. نمی‌دانم".


خواستم برایت بنویسم که برایم بنویسی از خودت، از روزهایت، از روزمره‌هایت و از خودِ این روزهایت. خواستم بنویسم با من از عشق بگو پیش از آنکه در اشک غرقه شوم. یاد براهنی آمد. دیدم هستی خسیس‌تر از حرف‌ها هست و خواهد بود. به تدوام بطالتم پرداختم؛ خسته از اندوه غروب جمعه‌ی زمستانه.


بعدها، اگر اجل مهلت داد خواهم گفت برایشان از این سال و روزهایش. که چه سخت بود و پرالتهاب. پر از شکنجه و عذاب، پر از مصیبت و بلا. مدام دروغ می‌گفتند. مدام چیزی برای مخفی کردن و پنهان نگه داشتن داشتند. اشک می‌زیختیم و نفرین می‌کردیم و آه می‌کشیدیم. مدام جان می‌کندیم که زنده بمانیم. بلا بود که از زمین می‌رویید و از آسمان می‌بارید. سیل می‌کشت. زله می‌کشت. موشک می‌کشت. گلوله می‌کشت. مرض می‌کشت. همه چیز در عهدی نانوشته کمر بسته بودند به نابودی تام و تمام‌مان، برای همیشه. سال خوبی برای غسال و گورکن و کفن‌فروش. دادخواهی نداشتیم. گرانی رهایمان نمی‌کرد. عدد کمر خم می‌کرد و گردن می‌شکست. فرصت نفس‌کشیدن نداشتیم حتا چه برسد به فرصت زار زدن. احمق‌ها بر ما حکومت می‌کردند. می‌زدند و مر‌مردیم. می‌کشتند و جوانه نمی‌زدیم. رنگ خون بود هنمیشه در روبه‌رویمان و بوی بنزین در مشام‌مان. بیرون از مرزها نمی‌توانستند غلطی بکنند و انتقامش را از ما می‌گرفتند. چه سال پرباران بی‌برکتی. قیام قیامت بود. برادر از برادر‌ می‌گریخت و پدر از فرزند. خنده را از یاد برده بودیم. خنده چیزی گنگ و ناشناخته بود قبل. خوشی چیزی برای خیلی قبل‌ترها. ما گریست را بلد بودیم و شدیم آن سال.ا این را یادمان دادند و داد آن سال. به گریستن خو گرفته بودیم آن سال. به گریاندن خو گرفته بودند آن سال. به گریاندن خو گرفته بود خداوند آسمان. مرگ پاک‌ترین فرزندان را به نظاره نشستیم ان سال. کوچ معصوم‌ترین فرشتگان، در آسمان و به آسمان را شاهد بودیم. چه سالی. سالی به درازای قرنی. روزهایی به طول دهه. با همان دست‌های آغشته به خون و جنایت دست برنمی‌داشتند از موعظه و اخلاق و نماز و زهد. بی‌آنکه از بتوانیم از زخمی فرار کنیم، زخمی جدیدتر، زخمی بدتر  و سخت‌تر گریبانمان را می‌گرفت و رهایمان نمی‌کرد آن سال. تنها هنرمان زنده بودن بود. تاب اوردن. هنوز بودن. هر زخمی ردی عمیق به عمق چندین و چند سال بر روحمان گذاشت. نشکستیم. نیفتادیم. فرو نریختیم. هم‌چنان زنده ماندیم و همین زنده ماندمان و بودن خاری بود بر چشم آنان که جز سیاهی و بلا برای خاک و سرزمین‌مان نمی‌خواستند. آن سال، چیزی نداشتیم برای از دست دادن. چیزی نمانده بود برای از دست دادن. دلخوش بودیم به مستی و دوست و شانه برای گریستن و لب برای بوسیدن و یار برای نوشتن. از پا ننشستیم اما. قداره کشیدیم و زدیم. آن‌چنان زخمی بر تنشان کاشتیم که تا سال‌های سال فراموشش نکردند. پس از ان همه رنج و بدبختی، فهمیدیم که دیگر بار‌ زانو نخواهیم زد. که می‌توان هر چیز سختی را تحمل کرد. که پس از آن همه بلا‌ و مصیبت، خود مصیبتی بودیم ورای تمام مصیبت‌ها. دیوانگانی که می‌توانستند از پس هرچیزی بربیایند. که رو در روی ضحاک به سخره‌اش گیرند. که فریدونی نبود و نداشتیم. که هر کداممان فریدونی بودیم به پهنای تمام ظلم‌ها و ستم‌ها و تبعیض‌های طول تاریخ


در نهایت اما چه و کدامین و چند خیال برای آفریدن تو کافی است؟ هیچ. هیچ. هیچ. ببین چه‌قدر پناهی تو که حتا می‌شود به خیال نبودنت تکیه کرد. چند امید که می‌توان به امید تو سالیان درازی را در دار بقا مصلوب ماند و هنوز چشمانت، چشمانم را به فریب زیست باز و بسته کنند. چه اهمیتی دارد که زندگیِ لکاته از کدامین سو بر پیکره این جهان پتیاره تا شود؟ .


تکیه بر تیزْ لبه‌هایِ شکسته شکسته‌هایِ چیزی می‌توان زد مگر؟ این که می‌بینی تیزْ لبه‌هایِ شکسته شکسته‌هایِ تکه‌هایِ تنِ من است عزیزم. که می‌بُرند هم را گاهی تکه‌ها حتا. من را یعنی. چه بر تو رسد که صورت از اشک خود گداخته‌ای وُ گلایه می‌کنی حالا؟ چه بر من رسد که سخت در آغوش فشرده‌ام تمام این تیزْ لبه‌هایِ شکسته شکسته‌هایِ تکه‌هایِ تنم را؟.


تو یک معمولی بغایتی. مثل تمام آن‌ها که از زمستان متنفرند. آن‌ها که تنها با فیلم‌های رمانتیک اشک می‌ریزند. آن‌ها که شعرهای خوبی می‌خوانند اما شعرهای خوبی نمی‌نویسند. آن‌ها که هر لحظه به امنیت نسبی من حمله می‌کنند. عزیزم، تو معمولی‌تر از این حرف‌ها خواهی مُرد.


_ مادرت هم میومد گاهی.
+مادرم؟
_آره مادرت. بعضی وقتا برادرات رو هم میاورد که ببینم. تابستون و زمستون براش فرقی نداشت. وقتایی که اون میومد، همه‌ی اون فحشا وُ زخما وُ شلاق‌ها از بین میرفتن. اما امان از لحظه‌ای که چادرش رو با گوشه‌ی لبش می‌گرفت و می‌رفت.


تا کی به سوز و به ساز باید بسوزی و بسازی با این لکاته‌یِ ناپاکِ دست‌آغشته به دروغ و ریا و تزویر و آلوده‌تَن از کبر و غرور و شر؟ تا کی باید تسلیمِ تحمیلِ فشارِ غیرقابلِ تحمل این انبوهِ گندِ چرک شد؟ آه عزیزم؛ کاش چیزی از زمان نمی‌دانستم. 


یادم نمیاد آخرین‌ باری که چیزهایی مثل تولد و عید رو جدی گرفتم کی بود، خیلی مهمم نیست، که به قول اون نویسنده‌ی انگلیسی انکار تمام اینها هم درست به اندازه‌ی تاییدشون حوصله‌ سر بره، نه به خاطر خرید تقویم جدید و نه برای گرم‌تر شدن هوا، که فکر میکنم مجموع تمام چیزهایی که از سر گذشته باعث شده به این نتیجه برسم که باید تی به خودم بدم، نه اینکه بخوام کاری کنم، نه، چون هیچ‌چیز خطرناک‌تر از این نیست که آدم بخواد برای خودش کاری کنه، غیر ضروری‌ترین زخم‌ها همیشه حاصل همین دلسوزی‌های بی‌وقت آدم برای خودشه، نمیخوام کاری کنم، شاید بیشتر میخوام کاری نکنم، آروم نفس بکشم، صاف تکیه بدم و ببینم قراره به کجا برسه، وا بدم، انقدر کلمه‌ها رو با خودم دشمن نکنم، دهنم‌رو ببندم و نگاه کنم، نگاهی سبک و فارغ‌ از قضاوت، بار امروزم‌ رو به دوش بکشم و بار هستی‌ رو بذارم برای خالقش، دست بردارم از این دست و پا زدن بی‌حاصل برای خوندن دست زندگی، برای تصور و خیال جزییات روز و شب‌های نرسیده و برای توصیفات کور گذشته‌ی رفته و ناپدید شده، باور کنم الان همیشه نیست و حال امروز حال محتوم فردا نخواهد بود، و آینده گاهی خیلی بلندتر و قلدرتر از اونیه که به حدس و گمان کسی محل سگ بذاره، برای تحمل این زندگی خطابه لازم نیست، فقط باید آلوده‌ش شد، کم‌کم تو هم دست میزنی به تمام چیزهایی که روزی مسخره می‌کردی، تو هم شب‌نشینی میری، تو هم از گرونی مینالی، تو هم از بچه‌های این نسل گلایه میکنی و وسط آهنگ حرف میزنی و دنباله‌ی اخبار نظر میدی، چون زندگی اینه، چون معلوم نیست فردا کجا وایساده باشی و از اونجایی که ایستادی معلوم نیست دنیا چطور به نظر بیاد، شاید باورش سخت باشه ولی تمام اونایی هم که قبولشون نداری سبک‌مغز نیستن، بلکه شاید فقط روزایی رو دیدن که تو هنوز ندیدی، خلاصه همه‌ی چیزی که میخوام یه ت کوچیکه، فقط اونقدری که یاد بگیرم تا کجا باید جدی گرفت، اونقدری که بتونم گاهی بگم: "حالا بذار این یکی حل نشه، همین گوشه بمونه".


بعضی از شعرها را فراموش کرده‌ام. همان قدر که بعضی از خاطرات زنده و شفاف در مقابل چشمانم حاضرند اما از بعضی دبگرشان چیزی جز ابهام و گنگی گیج‌کننده در یادم نیست. می‌گفتند زمانی قوی و قدرت‌مند هستی که توانایی صرف نظر کردن داشته باشی. قدرت رفتن و برداشتن و داشتن اما نرفتن و برنداشتن و نداشتن. اما برای من همیشه نادیده گرفتن چیز قوی‌تری بود، بسیار قوی‌تر از صرف نظر کردن. نادیده گرفتن. نادیده انگاشتن. که در این نادیدگی حتی تو اهمیتی هم برای آن چیز که نادیده‌اش می‌گیری قائل نیستی. درست برعکس صرف نظر کردن که تو حداقل چیز خوب زیبای دارای ارزشی را می‌بینی و صرف نظر می‌کنی از رفتن به سویش. انکار در من قوی‌تر است از این حذر داوطلبانه. نادیده گرفتن تمام چشم‌ها و دهان‌ها. و حالا قوی‌ترم از دیروز و پارسال و تک تک سال هایی که نفس کشیده‌ام. از تمام روزهایی که هم‌آغوشِ انتظار بوده‌ام و شب‌هایی که بوسه‌ گرفته‌ام از لبان خونینش. از تمام باران‌هایی که با لجاجتی کودکانه خیسم کرده‌اند و تمام سطرهاییی که پناه بوده‌اند اقلا روزی روزگاری. از تمام مستی‌هایی که هجا هجای حروف نام تو هشیارم کرده بود. از تمام از ساعات و زخم‌ها و بی‌پناهی‌ها قوی‌ترم. از تمام کلماتم.
.
.
.
حالا اما اگر آرزویی هم هست، که بتوانم آروزیش بنامم، آرزوی دفن کردن تو است. زنده زنده. با دستان خودم. گور. بی‌تابوت. خاکی که بیل بیل پر می‌شود در دهانت و می‌پوشاند تمام تن و صورت‌ات را. تماشای عجز و ناتوانی‌ات. فریادها و لابه‌ها. ریختن خاک. شیون‌هایی که گم می‌شود لابلای خاک و گرد و غبار. از آن زیباتر چشمانت. آن التماس جا خوش کرده در چشمان زیبای سیاهت
.
.
.
حرف زدن از من یک دلقک می‌سازد. نوشتن مضحک و بی‌اثر است. گریستن ممکن نیست. خانه سیاه است و هیچ چیزی مهم نیست


بعد زمان زیادی از رویش می‌گذرد. چندین فصل. چندین سال. چندین انسان. چندین خاطره. چندین سنگ قبر. چندین زخم. همه چیز تمام می‌شود و حساب‌ها تسویه و دفترها بسته؛ و سپس، در ناگاه‌ترین زمان و بدجاترین مکان ممکن، یک روبه‌رویی مزخرف رخ می‌دهد. بعد. بعد هیچ نمی‌شود. نشود هم. بهتر. بعد فقط می‌خندد انسان. تلخِ تلخ که می‌گویند آدم‌ها. آنگونه. تلخِ تلخ.


یادته اون شبی رو که واسه همیشه نه گفت و شروع کردی در بی‌چاره‌ترین حالت ممکن به قدم زدن توو اتاق و چند خطی نوشتی و درُ قفل کردی و رفتی سمت بالکن. رسیدی. ایستادی. آونگی مدادم در نوسان. میان رفتن و ماندن. همیشه ماندن و همیشه رفتن؟ و ماندی برای همیشه.
یادته.
منم.
گذشت عمر و هنوزم خمار آن سحر است.


می‌شدی و به می‌رساندی‌ام. لب‌هایم در طواف بوسه به دور پاهایت، آن پاهای سفیدت. لب‌هایت که بوسیدن نمی‌دانستند اما به هنگام بوسیدن به الهه‌ی بوسه می‌ماندند. آبشار موهای سیاهت که روان می‌شدند بر روی کپل‌هایت و منی که جز سجده در برابر زانویت چه کاری می‌توانستم کرد؟ ناله‌های شهوتناک آمیخته به درد تو که فضای اتاق را پر می‌کرد و انگار، تمام اجزا و اشیای اتاق در مشاهده‌ی تو و تنها منی که توانایی لمس تو را داشتم. دستانم، آلوده‌ی خیسی معصوم جاری از تن تو می‌گشتند؛ وه که چه گناه زیبایی. چشمانت نوید دهنده‌‌ی آتش تند جهنم و چشمانم براق از این لطف؛ نگاه همیشه معصومانه‌ات حال، در فحشاترین حالت ممکن. در آغوش و آلوده و مبتلا و محتاج هم. می‌خندیدی و بوسه بر نوک انگشتی‌ام می‌زدی که روشن بود از روشنای پوست تو. آن تویِ وحشی و جوان و آزاد که شروع می‌کردی به احاطه‌ام و محیط می‌شدی بر من و تن من و زمان و مکانی که بودم و نبودم تا که ببوسند جمله‌های لبم به نحو درهمی طراف واژه‌گون واژن‌ات را.


تو مرا فراموش کرده‌ای؟ تو مرا فراموش کرده‌ای. من تو را فراموش کرده‌ام؟ نه. نه. نه. پس این چند خط را بگذار به حساب حجم اندوه موزون یک فراموش شده- به کسی که فراموش نشده.

 

من تو را فراموش نکرده‌ام. بس است این همه دروغ و دست و پا زدن و قبولاندن و چپیاندن به خودم که از یادم رفته‌ای. تا کی و کجا؟ یک جایی دیگر خود آدم خسته می‌شود؟ نمی‌شود که تا همیشه و هر وقت خواستی به خودت دروغ بگویی و انتظار داشته باشی که باورت هم بشود. نه. آدم باید شجاعت روبرو شدن با زخم‌ها و ترس‌هایش را داشته باشد؛ من. من. من. هرچه بر سختی و شلوغی و اندوه روز و شب‌ها افزوده می‌شود، فراموش نمی‌شوی که هیچ تازه عظیم‌تر و سنگین‌تر بیخ گلویم را می‌گیری و می‌کشانی‌ام به هر سو که می‌خواهی- می‌خواهد خاطرت. نمی‌توانم از تو فرار کنم. می‌بینی چه عجزی در همین چند کلمه‌ی ساده است. نون اول جمله مثل پتک بر سرم فرو می‌آید. تو بزرگ‌ترین زخم من هستی. انکار نمی‌کنم؛ اگر تنها یک چیز، یک نقطه، یک مسئله باشدکه بخواهم رویش بایستم و ذره‌ای کوتاه نیایم و هرچه گفتند حرف خودم را بگویم همین یک جاست و لاغیر. به وقتش برای هزارمین بار و به هنگامش با بلندترین فریاد.
 

حالا و کماکان هم، همانقدر دوستت دارم که برای اولین بار در دی نود و چهار. آخ عزیزم. چه گذشت در این چند سال جز غم و اندوه. کاش می‌دانستی. همانقدر هم از تو متنفرم که دوستت دارم. روزنه‌ای می‌توانست باشد. فرصتی، مجالی برای شدن و بودن و خلق کردن؛ می‌توانستی و دریغ کردی عزیزم. تنها چیزی که اثری از آن نمانده آن خوش‌خیالیِ کودکانه‌ی تازه‌جوانی بیست ساله بود. همه‌اش را پرپر کردم. همه‌اش را با دستان خودم. به همین سادگی تایپ کردن این چند خط. چه چیزها که ندیدم. چه چیزها که نشنیدم. چه لب‌ها که نام تو را هجا کردند. آخ عزیزم. نمی‌دانستم؛ و باور کن که هنوز هم نمی‌دانم که آن موقع که کسی نام تو را را پیشم می‌آورد چه واکنشی باید نشان بدهم. می‌خواهی اسمش را استیصال بگذار می‌خواهی خامی. اگر چیزهایی باشد که بخواهم به آن‌ علم داشته‌ باشم، یکی‌اش همین است. واکنش درست هنگامی که دیگرانی نام تو را پیش من بر زبان می‌آورند. خشم؟ اندوه؟ پوزخند؟ شوق؟ نمی‌دانم. نمی‌دانم عزیزم
 

من از این جور چیزها سر در نمی‌آورم عزیزم و احتمالا برای همیشه هم سر در نخواهم آورد.  من تنها زخم‌ام را ازبرم. چشم‌هایت را ازبرم. لبت را ازبرم. چیز دیگری نپرس. نگو. می‌توان گفت جبری بوده بی‌ختیارِ و از قبل مقدر شده‌ی ما هیچ‌کاره اما دلم رضا نمی‌دهد به این سادگی همه‌چیز از پیش تعیین شده‌ی من هیچ کاره. از آن نقاطی خاصِ تلاقی جبر و اختیار است که هم این است و هم آن و نه این است و نه آن. تلخ و شرین. عشق و تنفر. هرچه. بگذریم

 

می‌خواهم همین‌طور ملول و دلتنگ برایت بنویسم:"چگونه است لبت؟" در این وضعیت غوطه‌وری در حسرت و ناامیدی و درد؛ می‌خندم و هزار افسوس پشت هر لبخندم که "تا تکلم تو، بوسه‌گاهِ من".


ملغمه. آش درهم‌جوش از هزار چیز منافی و متناقض در یک لحظه، در یک غزل. تماما در حال انکار خویش. ملغمه‌ای از حسِ گناه و سرزنش خود. کنایه به معشوق. ناله از دل از کف‌رفته، نهیب بر ستمگری معشوق. ستایش خود، ستایش معشوق و جسم و کوویش و هرچه که به او مربوط است.


بعد از شکست، تن سنگین و مثله‌شده، سبک‌تر گیر می‌کند به خش‌ها و تیزی‌ها. هر شکست چیزی به آدمی نمی‌آموزد و نمی‌افزاید که هیچ؛ می‌کاهدت. هیچ چیز قابل ستایشی در شکست وجود ندارد. شکست آن‌قدر از اتصالات روان می‌کاهد که زمان باید جان بکند تا تکه‌هایت را از نو یکی بکند و بر زمین همواری متصل؛ پروسه‌ای آن‌قدر فرساینده که شکست را معمولا مقدمه‌ی شکست دیگر می‌کند. "آنچه مرا نمی‌کشد، ضعیف‌ترم می‌کند." مرا به سخت‌جانی خود این گمان نبود، نه. نمیرم قوی‌تری می‌شوم هم، نه. آدمی‌زاد آخرش یک جوری دوام می‌آورد و آن "یک جوری" نه خیلی رمانتیک است و نه خیلی قهرمانانه. افتاده‌تر است. پیرتر. شکسته‌تر. کم‌رمق‌تر. از دست داده‌تر است. از دست‌ رفته‌تر. لیز. بی‌تمایل به شناخت و درگیری و گلاویز شدن با انسان‌ها و اشیا و مفاهیم. همان کلاه از سر برداشتن و صبح بخیرگوییِ بی‌معنی.


تویی که تمام روزهای من بودی و من بعد از تو، روز ندارم. تویی که تمام شب‌های منی، تمام شب‌هایِ پر از درد. غوطه‌ور شدن‌های طولانی درون جوشابه‌های مالیخولیا. روحِ سرگردانِ پر از زخمِ خیره به ماه، به ماه ترک خورده، به نیمه‌ی تاریک ماه ترک خورده. پس از تو رنگ لبخندهایم را از یاد برده‌ام و به هر چیزی، هر طناب پوسیده‌ای دست برده‌ام تا که پناه باشد. تا که مأمن. تا که آرام شوم. تا که آرام گیرم. تا که برای فراموشی اما یک جایی تاب نیاورده است آن چیز و آن طناب. چه فرقی دارد آن چیز الکل باشد یا گُل؟ میان سردرد حاصل از خوردن الکل  و اشمئزازِ پس از استفراغ حاصله از کشیدن گُل فرقی است؟ فرقی نیست اینجا میان آدریان و نامجو و شوپن؛ که هرکدام پرسوزتر گوشت را بخراشد، رد عمیق‌تری از زخمت را به آغشتگی نمک خواهد رساند. هرچه بیش‌تر امتحان می‌کنی، بیش‌تر به بیهوده بودنش پی می‌بری. هرچه جدال و نگاه می‌کنی کماکان در پسین، در پس‌ترین، در اولی‌ترین نقطه‌ای. هیچ چیز از بین نرفته است. چیزی را نتوانسته‌ای پاک کنی یا حتا به خودت بقبولانی. هیچ خیال جدیدی را مجال وقوع نداد‌ه‌ای. با آن که می‌خواهی. با آنکه دلت می‌خواهد. خسته و دل‌زده، هنوز زنی، چهره گم کرده در مه، پا انداخته بر روی دیگری، سیگار را میان انگشتانش می‌چرخاند و تو نمی‌توانی چشمانش را ببینی و بشناسی؛ و تو هر بار قاطع‌تر از قبل، یقین می‌کنی که لبخندش از تو نخواهد رفت. خون منتشر در رگ‌هایت خواهد بود. جریان خواهد داشت و تو را به زندگی وادار خواهد کرد. برای آنکه هرگز از خاطرم نروی، تمام درخت‌هایی را که تو را از خاطر برده‌اند از ریشه بیرون می‌کشم. برای آنکه دردت را زنده نکه دارم، شاخه‌های آرام گرفته از دردت را از جای می‌کَنَم. برای نافراموشی‌ات تمام لحظه‌هایی را که به فراموشی تو برخاسته‌اند، تباه می‌کنم و می‌دانم و می‌دانم و می‌دانم که چنان مردی ناتمام در پشت دربِ خانه‌ات، از انتظار خواهم مُرد؛ تا تولدِ مردانِ ناتمامِ دیگری.


سطرهایی هست که نوشته‌ای و دوست خواهی‌شان داشت، تا همیشه‌ها. سطرهایی هم نوشته‌اند و خوانده‌ای که زمزمه حتا کنی شاید. نوشیدن‌ام امشب، به ضرب دو گیلاس، سلام نوشتن‌ها باد که تو خود را می‌خواندی بی‌آنکه بدانی کلمه‌ها آینه‌‌اند.


برای اقتدا به حرف بکت که: "دوباره تلاش کن. دوباره شکست بخور. بهتر شکست بخور." با سرعت هرچه تمام‌تر برای از دست دادن‌ها و شکست خوردن‌ها و شکست‌ها و افسوس‌ها و زخم‌های جدیدتر قدم برمی‌دارم. اعداد بی‌معنا هستند. رد محوی همه خط‌ها را از روی تقویم پاک کرده است. عقربه‌های ساعت را از حرکت باز داشته‌اند. همه چیز با هاله‌ای از مه پوشانده شده است. زندگی در ایده‌آل‌ترین شکل خود ادامه دارد. دوست داشتم برای سال‌های متمادی همین گونه بماند تا بتوانم با خیالی راحت کتاب‌هایم را بخوانم و فیلم‌هایم را ببینم اما جهان به دوست داشتن‌های ما اهمیتی نمی‌دهد. باد سردی تمام تنم را در بر می‌گیرد. عریان. ذکر لب؛ مست توام و هشیارم کن، از شال و خرقه عریانم کن. به چه باید چنگ زد؟ به زخم. به زخم سر باز کرده. به آتش گر گرفته. برای چه باید کوشید؟ عدم فراموشی. تو. این میل بی‌انتها به عدم فراموشی. حس تلخی از انتهای گذشته، بخیه می‌شود به حالم؛ زمان، جاودانه بودن هر چیزی را نفی می‌کند؟ برای فراموش نکردنت هر چیزی را از یاد خواهم برد. گره خورده به شاخه‌های گذشته. شب و ظلمت، غم و غربت، هوس باریدن. و آه انسان معجون غریب سرکوب شده‌ایست از تمام خاطراتی که نزیسته است و نقطه‌ی مقابل چیزهایی که دوست دارد. که رنج‌تر از پیش می‌کشم اما تمام نمی‌کنم.


از حق و تقصیر و درست و غلط هم که بگذریم، کاش می‌شد با تو نشست و حرف زد. گفت و شنید. فقط حرف. تنها کلماتی که که بردارند این مه غلیظ چسیبده به چشمانم را؛ که گمم هنوز در بیراهه. مجاب شد. مجاب کرد. این‌گونه نصف و نیمه ماندن، شبیه به خنجری است که هر شب در قلبم، زخمی تازه‌تر از قبلی ایجاد می‌کند. که تمام. که پایان. پذیرفته و محتوم و مختوم. هر که به راه خود. کاش کار به اینجا نمی‌رسید. این‌طور نبود. تا همیشه‌ها و تمام عمر، در درونم نیمه تمام خواهی ماند. خار در چشم و استخوان در گلو وار.


از متن‌هایی که باید الگو باشد:

 

من همیشه در هجرت بوده‌ام. هجرت نه یعنی از این مکان جغرافیایی به مکان دیگر جغرافیایی رفتن. هجرت یعنی از حالی به حالی دیگر، از یک فضای فکری به فضای فکری تحول یافته‌ای رفتن. هجرت همان تغییر انسانی است. گذر از درکی به درک دیگر، بالاتر، کامل‌تر، یا کامل شونده‌تر. هجرت در درک معنی‌ها و آماده شدن، سفر آماده شدن و تحول آماده بودن‌ها برای روشن‌تر پی بردن، روشن‌تر فهمیدن، بهتر معنی ها را پیدا کردن، برای به کاربردن‌هاست. هجرت یعنی سفر برای یافتن صلاح، به صالح‌تر شدن تا صالح‌تر بودن. هجرت جغرافیایی نیست. از یک شهر به شهر دیگری رفتن، اما با همان کیسه و کوله‌بار عقیده‌هایی که مشخصا نسنجیده‌ای‌شان و با آن بارت آورده‌اند یا بار آمده‌ای، هجرت نیست. میخ‌کوب بودن است. جهل‌ها همان جهل‌ها و نفهمی‌ها و عقیده‌های تیزاب سنجش نخورده همان عقیده‌های مثل قیر به کفشتان چسبیده و شما را به جایتان چسبانده، که تازه، همه‌اش هم حسرت همان مکان سابق پشت افق مفقود.
 

از روزگار رفته/ ابراهیم گلستان


با چشمان باز
با بدن‌های خشک
شبیه به پروانه‌های قاب شده به دیوار خانه‌ی پیرزنی روس.

 

 

+ دوست عزیزی که یک ماه پیش آدرس ایمیلت رو گذاشتی؛ تو هم انگار مثل من خیلی دیر به دیر چکش می‌کنی. اگه اینجا رو می‌خونی  کاش یه جوابی بدی. واقعا نگرانتم.


آخرین ارسال ها

آخرین وبلاگ ها

آخرین جستجو ها