او با دستان مضطرب و لرزانش تکه پرتقالی را برمی‌دارد و می‌فشارد و می‌چکاند آبش را در استکانِ عرق. در لب به سلامتیِ او می‌گویم و در دل به سلامتیِ تو. بالا می‌روم و دهانم تلخ‌ می‌شود و درونم گرم. تو اما همیشه پنهان در استکانِ آخر بودی. جا خوش کرده در آن خیسیِ کمرنگِ ارغوانیِِ جِِ چسیبیده به تهِ استکان. با ان لبخند مرموز و چشمان سیاه روزگارسانت به حرف می‌آمدی انگار که ببینم هنوز هم به یاد من هستی و هنوز هم برای من و به یاد من می‌نوشی و مست می‌کنی و نمی توانی‌ام و فراموشم نتوانی کرد. آه از سیاهی چشم‌هایت ماه؛ ای همیشه پنهان در استکان آخر.


مشخصات

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها