آخ مادر، مادر، چگونه توانستی این همه رنج را تاب بیاوری و دیوانه نشوی؟ چگونه صدای شکستن استخوانهایت را شنیدی و دم برنیاوردی؟ چگونه پسرِ شیرخواره بر دوش به دیدار مردت رفتی که آنسوی میلهها از درد شلاقهای شب، مینالید؟ چگونه لب به شکوه نگشودی؟ چگونه روزگار، زخم بر زخمت افزود و تو تاب آوردی؟ چگونه آخر؟ چگونه آن همه زخم ِ زبان و توهین را نادیده انگاشتی و انگار نه انگار برخاستی و روز از نو ادامه دادی این زندگی را؟ چگونه به این انباشت انبوه اشک، اجازه خیس کردن گونههایت را ندادی؟ تو چه بودی مادر؟ الههی درد؟ سرزمین غم؟ خدواندی سپیدموی و شکسته و لال؟ آخ مادر. چگونه هزار بار افتادی و هزار و یک بار بلند شدی و در مسیرت ماندی؟ آخ مادر، به دردها و زخمهایم که نگاه میکنم، در برابر آنچه به تو روا داشتهاند، کاهیست در مقابل کوهی اما باز هم مادر باز هم چرا اینها را به من یاد ندادی؟ چرا مادر.
درباره این سایت