این روزها بیش‌تر از همیشه، احساس غریبگی با آدم‌های دور و اطرافم می‌کنم. آدم‌ها را نمی‌فهمم. اشیا را نمی‌فهمم. توالی شبانه‌روزی برایم ناشناخته است انگار. با آشنایان غریبم و با اشیا غریب‌تر از همیشه. لذت این روزهایم خلاصه است در اندک برفی که از قدم برداشتن بر رویش مست می‌شوم. برف و سردی و سرمایی که تا مغز استخوان ادم نفوذ می‌کند. عاشق لحظاتی هستم که از شدت سرما حتا نمی‌توانم سیگار را لای انگشتانم بچرخانم. سرمایی که تمام حس آدمی را می‌رباید. هر از گاهی آدم‌های سال‌های دور، آن آشنایان دیروز را می‌بینم. کسانی که فراموششان کرده ایم و فراموششان شده‌ایم. افسوس بلندی که بعد از باخبر شدن از حال این رزوهایم، به زبان می‌آورند به تخمم نیست. چرا باید افسوس خورد؟ برای سال‌های گذشته و روزهای سپری‌شده غمگین باشم؟ ندانم و نشناسم. دیگر خیلی وقت است که از نوستالژی بازی سانتیمال احمقانه دست برداشته ام که چه خوب می‌شد به عقب برگردیم و گذشته چه خوب بود و ال و بل. گذشته هم یک گوهی شبیه الآن. شاید حتا خیلی بدتر از الآن اگر در بدی‌ها و سختی‌هایش دقیق شویم. تمام این آدم‌ها و اتفاقات در همان گذشته هم بوده‌اند. چه چیزی تغییر کرده جز از یاد بردن تمام آن بدی‌ها؟ خوب یا بد، زشت یا زیبا هر چه بود، گذشته است. اثر خود، اثر عمیق ماندگار خود را گذاشته و گذشته‌اند. در لحظه، در پی زخم‌های جدیدترم. در پی بهانه‌ای برای ادامه‌ی این جنگ. ناامید. هیچ فرقی هم نمی‌کند بود و نبود این امید لعنتی. چون زورش به هیچ چیز نمی‌رسد. دقیقا شبیه همین گلمات. تنها سرابی است که الکی دلت را به ان خوش کنی که حتما روزی جهان به روی ما هم خندید. بیش‌تر از همیشه کتاب می‌خوانم و فیلم ‌می‌بینم و سیگار می‌کشم و آدریان گوش ‌می‌دهم و کم‌تر از همیشه می‌خوابم. بیکاری‌، طاعون من است. هجوم صدباره‌ی فکرهای بی‌مورد و دل‌مشغولی‌های بی‌دلیل. مرگ تمام تنم. بی‌آکه کاری از دستم بربیاید. بسیاری از روزهایم شروع نشده، تمام می‌شوند و برخی از روزهایم، تمام شدن نمی‌شناسند. نمی‌توانم فردای خودم را ببینم. از این که چقدر فرسوده‌تر و غمگین‌تر و مستاصل‌تر از اکنون خواهم بود، وحشت می‌کنم. این روزها هرکاری می‌کنم جز زندگی. شاید هم درستش همین باشد. توو یه جای "شب‌های روشن" استاد ادبیات به دختره می‌گه: سهم من از عشق جای سرد و تاریکی در این جهان است. همون. سهم منم همونه. همونطور که دلم میخواد. همونجور که باید. واژه‌ای نمانده اینجا. گلایه‌ای حتا. این روزها دیوانه‌ای خوشحالم. همان‌گونه که آرزو داشتی؟ امیدوارم روزی، جایی این‌گونه‌ام آرزو کرده باشی. دیوانه‌ای خوشحال؟ دیوانه‌ای خوشحال


مشخصات

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها